شنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۲

5 شنبه
دوباره همه دوستهاي دور بر من بسيج شدند، هر كدام بر اساس حدس و گمان خودشون يك كاري مي‌كنند.
اول از همه بگم، كه بعد از 2 سال دوباره مي‌خوام، كلاس زبان ثبت نام كنم. آخرين بار كه تصميم گرفتم، زبان بخونم. يك ترم رفتم، بعد اون، كلاسي كه مي‌رفتم، تعطيل شد.
ظهر با بچه‌ها رفتيم ديدنيها، بعد از چند روز بالاخره ناهار خوردم. (خوب هم خوردم.) ميز پشتيمون يك پسر و دختر نشسته بودند. پسره داشت، مخ دختره را مي‌زد. پسره يك سري خاليهاي عجيب و غريبي مي‌بست كه نگو. بعد از ناهار وقتي داشتيم از رستوران مي‌اومديم بيرون، من و بارانه كلي به صحبتهاي اون پسره خنديديم. هلمز هم با تعجب به ما نگاه مي‌كرد. ميگفت: چرا گوش وايسادين. پسره پشت سر ما، اينقدر بلند صحبت مي‌كرد كه ما صداي اون را بهتر از صداي هلمز كه روبه روي ما نشسته بود مي‌شنيديم. و از اين بابت تقصيري نداشتيم.
بعدش رفتيم فيلم نفس عميق. اول مي‌خواستيم گاهي به آسمان نگاه كن را بريم، ولي سينماي خوبي كه هم ساعتش خوب باشه و هم جا داشته باشه پيدا نكرديم.
من به شخصه خيلي از اين فيلم خوشم نيامد، ولي ظاهرا هلمز و بارانه خيلي خوششون اومده بود. بعد از فيلم كلي بچه‌ها به من تيكه مي‌انداختند كه اگر غذا نخوري، مثل كامران خون ريزي معده مي‌گيري، مي‌ميري. خودم هم، از اين قيافه‌ام خيلي خوشم نمي‌اومد. كلي چشام گود افتاده بود.
بعدش هم رفتيم يك نسكافه سويسي و يك هات شكلت و يك ميلكشيك توتفرنگي توي كافي‌شاپهاي گاندي خورديم.
تازه بعد از اين همه خوردن، يادم افتاد كه شب خونه دوستم، شام دعوتم.
حدود ساعت 8 بود كه رسيدم خانه اونها. دوستم كلي از سفرشون تعريف كرد. در مورد اتفاقاتي كه اونجا براشون افتاده و ... . كلي حالي به حالي شدم. دوست دارم بازم برم، ولي الان نه. يك دفعه با همه دوستام. :)
توي اين فاصله كه من اونجا بودم. يكي از فاميلهاي اونها براي ديدن اومد. اين خانم دوستم كلي از من تعريف كرد. منم طبق معمول دست و پام را گم كرده بودم. واقعا نمي‌دونستم چي بايد بگم. همينجور سرم را انداخته بودم پايين.
يكي ديگه از دوستمون هم قرار بود با خانم و بچه‌هاش بياد. اون يكي دوستمون با خانم بچه‌اش، ساعت 10 بود كه اومدند. مثلا قرار بود 8:30 بيان. دوستم كه اومد، اينقدر گشنه بودند كه يك دفعه رفتيم سر ميز شام. هنوز شام بقيه تمام نشده بود كه من رفتم سراغ بچه‌ داري. اين دوستمون يك دختر 1 سال 3 ماه داره. كلي با اون بازي كردم. عروسك بازي. گرگم به هوا، براش آهنگ منصور گذاشتم و ... خلاصه كلي كيف كردم.
ساعت 11:30 بود كه يكي از همسفرهاي دوستم با خانمش اومد. اونم سر اينكه دوستم يك تعارف كرده بود، و اون هم گفته بود مي‌آم‌ها و از اون طرف شهر اومده بود كه بگه سر حرفش هست. طرف قبلا توي دبيرستان ما بود. حدود دو سال بالاتر از من. همچين كه اين اومد خانم دوستام سريع رفتند مانتو و روسريشون را پوشيدند. و جو كاملا اسلامي شد. يكم راجع به سفر صحبت كرديم. سر يك موضوعي هم من با اون دعوام شد. كلي چيزي بارش كردم. كار داشت به جاهاي باريك مي‌رسيد كه بي خيال ادامه بحث شدم. يك كتاب هم براي دوستم آورده بود كه روشن بشه.
حدود ساعت 1:30 شب بود كه رفت. و باز همه چيز به حالت اول برگشت. (خانمهاي دوستام جفتشون كلافه شده بودند. )
داشتيم صحبت مي‌كرديم كه من هوس كردم اين كتابي كه آورده بود را يك نگاهي بكنم.
هر جاش را كه باز مي‌كردم. يك مطلب عجيب و غريب نوشته بود. تا حالا سابقه نداشته كه به اين مسائل بخندم. اينقدر خنديدم كه ... . براي هر چيزي كه فكرش را بكنيد حديث و روايت آورده بود.
مثلا يك روايت نقل كرده بود كه اگر از شانه كسي ديگه استفاده كنيد. دچار فراموشي مي‌شيد.
يا اگر ايستاده سرتون را شانه كنيد همينطور.
يا مثلا اگر يك مرد از ميان 2 تا دختر رد بشه نسيان مي‌گيره.
يا اينكه چرا زنان ناقص‌العقل هستند
يا اينكه چرا مردان بايد چند زن بگيرند.
يا اينكه چرا زنان ماهي يكبار ...
...
اين دوستم، اينقدر شاكي شده بود كه همون شب زنگ زد به دوستش: كه اين چرت و پرتها چيه مي‌خوني؟!‌
اون بنده خدا هم كه قصد روشنگري داشت. مونده بود چي بگه. آخر شب به دوستم گفتم. اون كه اين كتاب را به تو داده به همه اينها اعتقاد داره. كتاب را بخون و اگر خواستي با اون بحث كن. ولي هيچگاه دنبال اين نباش كه نظر اون را عوض كني.
حدود ساعت 2:30 بود كه اومدم خانه. خيلي خسته بودم. گرفتم خوابيدم.

پ.ن.
1- با اينكه كتاب اعصاب خورد كني بود. ولي خوندنش بي فايده نيست. لااقل دستمون مي‌آد كه اينها به چه اراجيفي تكيه مي‌كنند. خداييش من كه اين همه خوندم. خيلي از اين چراها را تا حالا نشنيده بودم.
2- دقيقا بعد از يك سال، ماشينم باز تصادف كرد. اين دفعه اون يكي برادرم تصادف كرد. حالا من موندم از بيمه بدنه استفاده كنم. يا تخفيفش سال بعدش را براي خودم حفظ كنم.

هیچ نظری موجود نیست: