پنجشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۲

هميشه يك فرصتهايي به دست مي‌آوريم. مي‌تونيم از اونها خوب استفاده كنيم. مي‌تونيم اونها را هدر بديم.

ديشب دنبال يك ورق مي‌گشتم. مجبور شدم،‌ كلي از وسايلم را بيرون بريزم، تا اون را پيدا كنم. اين ميون كلي ورق و دفترچه هم مربوط به سالهاي گذشته پيدا كردم. من كلا خيلي كم مي‌نويسم. (خيلي خوشم نمي‌آد روي كاغذ بنويسم.)
چند تا انشا مال وقتي كه راهنمايي يا دبيرستان بودم پيدا كردم. يك دفترم براي سالهاي اول دبيرستان پيدا كردم كه اون موقع وقتي جمله‌اي مي‌ديدم،‌و خوشم مي‌آمد، توش ياد داشت مي‌كردم. بعضي‌از اونها جالب بود.

چه گويم كه ناگفتنم بهتر است
زبان در دهان پاسدار سر است

زندگي چيست خون دل خوردن
اولـــش رنــــج، آخـــرش مـــردن

دوست واقعي هر كس عقل و خرد اوست و دشمنش جهل و ناداني او.
(امام رضا ع)

ملت من مانند كودكان هستند. اگر بگذريد يك دانه آب نبات بردارند و آنها را سرزنش نكنيد. آنها دانه‌هاي بعدي و بعدي را بر مي‌دارند و بزودي تمام ظرف را مي‌خورند.
محمد رضا شاه 14 آبان 1358
...
...
حالا بعدا شايد يكسري ديگه از اون ياد‌داشت ها را اينجا بگذارم.

بعد از ظهري يكي از بچه پيشنهاد كرد كه برم عضو سينما تك بشم. مي‌گفت فيلمهاي خيلي خوبي داره. آدرس و مشخصات گرفتم. ولي اصلا حس و حال اونجا را ندارم. يك زماني من هفته 10-12 فيلم نگاه مي‌كردم. الان به زور 1 فيلم نگاه مي‌كنم.
امروز بعد از مدتها با بارانه و هلمز رفتيم كوه. يكي از بچه‌ها سفارش داده بود كه بريم اون بالا از طرف اون 2 دفعه فرياد بكشيم. از اونجا كه خيلي بالا نرفتيم. نتونستيم، به درخواستش عمل كنيم.
بعد از مدتها اون 2 تا گربه را ديديم، همون 2 تا گربه سفيد و قهوه‌اي كه پارسال تو برف و سرما براشون غذا برديم. يكشون خيلي خوش اشتها بود، هر چي جلوش مي‌انداختيم سريع مي‌خورد، اون يكي فقط نگاه مي‌كرد. انگار دوست داشت كه يكمون بلندشه بره اون را نازش بكنه. برامون خيلي عشوه مي‌آمد. ...
امشب همه چيز خيلي سريع گذشت. ياد ماتريكس 2 افتادم. دوست داشتم در حالي كه پشت ماشين خوابيدم، روحم از بدنم خارج بشه و بره يك جاي دور، يك چيزي ببينه و برگرده. دوست داشتم تمام مسير را تا اونجا ببينم و بعد برگردم. ... همش تو حالت خواب بيداري بودم.
تو همين حالت دوست هلمز (خانم ن.خ.) زنگ زد و ما را دعوت كرد به رستوران چپ دست‌ها، مي‌دونست كه امروز بعدازظهر ما 3 تا با هم هستيم. توي اين رستوران به چپ دستها 12 درصد تخفيف مي‌دهند. شايد اگر هلمز مي‌آمد، من هم با اون مي‌رفتم كه شايد بعنوان چپ دست افتخاري به من هم 12 درصد تخفيف بدهند. :D

الان چند روزه كه توي شركت، چندتا از بچه‌ها حسابي به من گير دادند كه چرا ناهار نمي‌خورم. هر روز هم گيرشون، شديدتر مي‌شه. يكي، 2 روز اول به شوخي برگزار مي‌كردم. ولي امروز نزديك بود كار به جاهاي باريك بكشه. اصلا حوصله جواب دادن نداشتم.
امشب بعد از يك هفته بالاخره پدرم، من را ديد. ...

دوره سختي را مي‌گذرونم. يكسري امتحان سخت براي خودم گذاشتم. و دارم خودم را امتحان مي‌كنم. از اون امتحانها كه آدم، هي هوس مي‌كنه وسطش بي‌خيال امتحان بشه و دنبال زندگيش را بگيره. ...



آدم خيلي خوب نيست اعتبارش بالا باشه‌ها. :D
امروز يكي از دوستام به من زنگ زد و گفت: فلاني (يكي از فاميلامون) 6 تا كامپيوتر مي‌خواد بخره و ... فكر ‌كردم، اون فاميلمون، فقط مي‌خواد قيمت بگيره. براي همين حرف خاصي نزدم.
شبي به دوستم زنگ زدم كه ببينم چي كار كرده. گفت كه 6 تا كامپيوتر را به اون دادم. گفتم پولش چي؟!
گفت: قرار شده كه 15 روزه پولش را بده، گفتم: چيزيش را هم داده. گفت: نه.
گفتم به چه اعتباري دادي؟! دوستم گفت: به اعتبار تو. (حتي از اون چك هم نگرفته.)
(6 تا كامپيوتر P4 با 512 رم و 80 تا هارد و ... )
واقعا نمي‌دونستم چي‌بگم. تقريبا 11-12 سالي هست كه اين دوستم، من را مي‌شناسه. (يك دفعه با همين دوستم يك دعواي حسابي كردم. به خاطر يك كاري كه اون كرد. تقريبا 1 ماه با اون قهر بودم. با اين كه تقصير اون بود، آخرش خودم رفتم معذرت خواهي كردم. اصلا خوشم نمي‌آد كه با كسي قهر باشم. بعدا 2-3 بار از من معذرت خواهي كرد و گفت من خودم موندم كه چرا اون شب همچين حرفي به تو زدم. ... )
خلاصه، از الان بايد به فكر باشم. كه تا 15-20 روز ديگه، اگر اون فاميلمون نتونست پول را فراهم كنه، برم چند ميليون، به جاي فاميلمون به دوستم بدم.
پيش خودم مي‌گم، بعضي وقتها، چقدر راحت بعضي‌ها از اعتماد آدم سوء استفاده مي‌كنند. اين فاميلمون مي‌دونست كه اين دوستم چقدر به من اعتماد داره و من چقدر پيش اون اعتبار دارم. اونوقت بدون اينكه به من بگه، رفته اين كامپيوتر‌ها را به اعتبار من از دوستم گرفته.
حالا خود من، اصلا خوشم نمي‌آد كه اين كار را بكنم. من حتي وقتي مي‌خواستم براي شركت پدرم كامپيوتر بخرم، اين ريختي خريد نكردم. نقدي اول از پول خودم رفتم كامپيوتر را خريدم. بعد از پدرم پول گرفتم كه مثلا برم با دوستم حساب كنم و ... اونوقت اين پسره ...
چي بگم.
بديش اينه كه نسبتش نزديك هست و اصلا نمي‌تونم به اون حرفم بزنم.
(گرفتاري كم دارم، حالا بايد به اين موضوع هم فكر كنم.)

هیچ نظری موجود نیست: