سه‌شنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۲

جمعه
باز ماه كامل شد و من هوايي شدم.
تنهايي راه افتادم رفتم بالاي كوه. اون بالا يك تخته سنگي هست، كه به شهر مشرفه. خيلي از اين تخته سنگ خوشم مي‌آد. وقتي كتاب انجمن شاعران مرده را مي‌خوندم، هوس كرده بودم كه يك انجمن مثل اون، روي همون تخته سنگ راه بندازم. ولي وقتي كتاب را تمام كردم، همچين حالم گرفته شد، كه بي‌خيال شدم.
رفتم روي تخته سنگ، و نيم ساعتي زير نور مهتاب روي اون دراز كشيدم. توي اون ساعت فقط خودم بودم و خودم.
موقع برگشت اوني را كه دوست داشتم ديدم. هيچ وقت فكرش را نمي‌كردم ديدن يك نفر اينقدر حال و هواي من را عوض كنه كه يك بار ديگه راه بيافتم بيام بالاي كوه. پيش خودم فكر مي‌كنم بعضي از كارها از من گذشته. اگر 10 سال پيش بود، ... (البته كلي هم حالم گرفته شد.)

شنبه
صبح، وقتي اومدم شركت، تازه متوجه شدم كه خانم شيرين عبادي، برنده جايزه صلح نوبل شده، به عنوان يك ايراني كلي احساس غرور كردم. اصلا فكرش را نمي‌كردم كه يك ايراني برنده جايزه صلح نوبل بشه. با اينكه حال و حوصله نداشتم، يكم سر اين موضوع صحبت كردم. بحث اصلي توي شركت، همين بود. ولي سر نهار ديگه اصلا حوصله نداشتم، و وقتي صحبت به اين موضوع رسيد فقط سرم را تكون دادم. و تا نهارم تمام شد، رفتم پي كارم.

فكر كنم، ديگه تماس نگيرم. فكر مي‌كنم بيش از اوني كه ارزشش را داشته، غرورم را زير پا گذاشتم. دارم روي يك يادداشت ديگه فكر مي‌كنم. بايد يك سري چيزها را بگم. حالا كه تو اينقدر مطمئني، باشه. شايد من هم تمام كنم. ...

بعد از ظهر باز جلسه داشتم. از اين جلسات خيلي خسته شدم. ولي مثل اينكه اين كارمون داره به ثمر مي‌رسه.
بعد از جلسه با هلمز و بارانه و مه بانو و آن‌سوي كمان و بارنريز و ... راه افتاديم رفتيم كوه.
با اينكه پام درد مي‌كرد، من هم رفتم. به عشق ذرت، همه تا اون بالا اومدند. از اون جايي كه بارانه بيش از همه ما ذرت هوس كرده بود. همه را مهمان كرد. (دستش درد نكنه.) بعد از مراسم ذرت خوردن، باز تبليغات تيراندازي با كمان دستمون دادند. هر جور بود، بقيه راه انداختم سمت ميدان تيراندازي.
10 تا تير 1000 تومان.
با اينكه انگشت سبابه من درد گرفت. ولي كلي خوشم اومد. وضعيت تيراندازيم بد نبود. رضايت بخش بود. حداقل اين بود كه تيرهام به سيبل مي‌خورد. حالا مركز را نمي‌زدم. ولي دور و بر مركز را گاهي مي‌زدم.
بعدش هم شام بوف خورديم. (من فقط چند برش پيتزا خوردم.)
ساعت 11:30 شب، لنگ لنگان بسمت ماشينم رفتم. اينقدر پام درد گرفته بود كه ديگه درست نمي‌تونستم راه برم. توي چند روز اخير به نظرم پام بزرگ شده. چون به شدت كفشم براي پام تنگ شده.

يكشنبه
روز عيد به شدت كشتيها غرق شده بود. بازم تو فكر بودم كه چه بكنم.

دوشنبه
كار كار كار كار
از ساعت 9 اومدم سركار
ساعت 5 دويدم خودم را رسوندم به جلسه، 2 ساعت بحث كرديم. از انحلال شركت تا افزايش سرمايه شركت. آخر سر هم چندين ميليون براي ادامه كار شركت كمك جذب كرديم.
بعد از اون هم دوباره دويدم به سمت شركت. تا ساعت 12 كه ساعت زدم اومدم خانه. از بس كار داشتم كه نرسيدم نهار بخورم.

سه شنبه
تا ساعت 3
كار كار كار كار كار كار كار
تا بالاخره ساعت 3 كار را تحويل دادم كه ببرند. وقتي كه كار را تحويل دادم. انگار يك دفعه باتريهام خالي شد. رو صندلي ولو شدم. باز نرسيدم نهار بخورم.
بالاخره، براي كلاس زبان امتحان دادم. فكر كنم از ماه ديگه مشغول بشم.
به قول يكي از پسرعموهام. كلاس زبان از نون شب هم واجبتره. همچين كه پاتون را از مرز بيرون بگذاريد ارزش اون را مي‌فهميد. (بگذريم كه اينجا هم كلي به دردتون مي‌خوره.)
الان ساعت 11 هست و من هنوز شركتم.
امروز يكي مي‌گفت: كه بايد من بتونم بعضي چيزها را فراموش كنم. مي‌گفت: بعضي وقتها نسيان چيز خيلي خوبي هست. و ... به اون گفتم در موردش فكر مي‌كنم. تمام بعدازظهر در موردش فكر مي‌كردم. حتي وقتي كه داشتم تست زبان مي‌زدم. از دست خودم خندم گرفته بود. حتي موقع امتحان هم دارم به يك چيز ديگه فكر مي‌كنم.

هیچ نظری موجود نیست: