سه‌شنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۲

عجب باروني ديروز اومد.
روحم شاد شد. :)
منظره كوه‌هاي البرز خيلي ديدني بود. صبح كه اومدم شركت، يك ذره سفيد شده بود. بعد بارون اومد، همه برفها آب شد. بعد يك مدت هوا ابري شد، به نحوي كه ديگه كوه‌ها معلوم نبودند. بعد از ظهر ابرها يك مدت كنار رفتند، و كوه كه اين دفعه كاملا سفيد شده بود، از پشت ابرها نمايان شد. ساعت 3-4، توي كوه آفتاب شد، بعد از اون دوباره آسمان گرفت. آسمون، اين بار كنترل خودش از دست داد. همينجور تا شب، هي رعد و برق مي‌زد، هي مي‌باريد.
سطح كوچه را، آب گرفته. ياد اون بنده خداهايي مي‌افتم كه توي اين بارون، مثل موش آب كشيده شدند.

بعدازظهر به شدت سرم درد گرفته، از صبح احساس سرماخوردگي مي‌كنم، منتها هرچي مي‌گذره بدتر مي‌شم.
بعد از افطار مي‌خواستم برم خانه يكي از دوستام، ولي اينقدر حالم بده كه يك راست مي‌رم خانه. 2 تا قرص مي‌خوردم و روي تخت از هوش مي‌رم. قبل از اينكه كاملا از هوش برم، برادرم خبر مي‌ده كه به خاطر رعد و برق، مودم دستگاه سوخته. اينقدر خسته‌ام كه خيلي توجه نمي‌كنم. و تا سحر مي‌خوابم.

پ.ن.
اينكه پنجره اتاق كار آدم توي شركت، به سمت كوه باشه، خيلي غنيمته. اينكه جلو ساختمان آدم هيچ ساختمان بلندي نباشه خيلي غنيمته.
اينجوري هر وقت كه آدم هوس مي‌كنه، همچين كه سرش را بلند مي‌كنه، كوه را مي‌بينه. :)

هیچ نظری موجود نیست: