یکشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۲

دیروز يکي از دوستام به من گير داده بود. که چرا اینقدر خودت را اذيت ميکني؟ چرا انتظارت اینقدر بالاست؟ تو داري تغير ميکني. و تغيير هميشه بد نيست.
ايا به نظر شما هم من دارم پوست مياندازم؟
آياا اتظارم از خودم بالاست؟
آیا این تغییر خوبه؟

دیشب رفتم کوه
کلی کيف کردم، باد مي آمد، گاه گاهی هم رگبار ميزد. خیس آب شدم. پياده روي زير باران خيلي کيف داره.
أسمان رعد برق ميزد. بعضي وقتا احساس ميکردم که انگار آسمان داره ميترکه.
داريم به زمستان نزديک ميشيم. بايد وسايلم را دوباره کامل کنم. دلم براي روزهاي برفي تنگ شده.

ديشب آخر شب هوا صاف شده بود. قرص ماه تو آسان بود.
تصميم دارم که اين بار که ماه کامل شد. صحبت کنم. احتمال اين صبت هم، با صحبت های قبلي، فرق بکنه.

پ.ن.
چقدر سخته که آدم توی کافی نت وبلاگ بنويسه. مخصوصا وقتي که از اين کيبورد کوچيک ها داشته باشه.

هیچ نظری موجود نیست: