باز يكي از دوستام با خنده و شوخي و با زبان بي زبوني گفت كه رها كارت تمامه. اينها همش نشونه هاش هست. ديگه خيلي اميدي به تو نيست و ... مواظب خودت باش يك دفعه ضعف ميكني و ...
تا حالا فقط صبح ها، صبحانه نميخوردم. ولي ناهار و شام رديف ميخوردم. الان 2 روزه كه ناهار و شام هم نخوردم. اصلا ميلم به غذا نميكشه.
پيش خودم ميخندم. ميگم يكي ديگه از بچه ها قرار بود رژيم بگيره، اونوقت من به جاي اون از خوردن افتادم.
ديشب يكي از بچهها را با دوستش كه قراره با اون ازدواج كنه ديدم. كلي حال و احوال كرديم. موقع خداحافظي گفتم: اميدوارم خوشبخت بشيد.
تو راه برگشت همش به اين فكر ميكردم كه چرا من همچين حرفي زدم. معمولا هميشه ميگفتم: موفق باشيد يا اميدوارم شب خوبي داشته باشيد. يا ...
اين تيكه كلام براي خودم جديد بود. :)
پ.ن.
در مورد مطلب پاييني، فكر كنم بايد يك مطلب ديگه بنويسم. نوشتهام يك جوري شده. فكر نكنم فعلا قابل چاپ باشه :)
سهشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر