صبح ساعت 6:30 از خواب بلند شدم. تمام كارام را كردم كه راس ساعت 8 دم در سالن باشم. كه وقتي دفترش باز ميشه. اولين نفري باشم كه اونجا ميرسم. همون اول وقت رفتم سالن را رزرو كردم. بعدم اومدم دنبال راننده تاكسي، كه با هم رفتيم يك بار ديگه جا را ديديم و قرارداد را امضا كرديم.
يك كاري شركت داشتم، يك سر رفتم تا اون را انجام بدم. بعد هم با يكي از بچهها رفتيم به سمت بهشت زهرا، از يك مسيري بردمش كه تا حالا نرفته بود. توي بهشتزهرا به بقيه رسيديم.
از دم آمبلانس سر برانكارد را گرفتيم و به سمت قبر راه افتاديم.
وسط راه چند دفعه برانكارد را زمين گذاشتيم. يك نفر با صداي بلند ميگفت: اين آقاي ... مرد خوبي بود؟ و بقيه جواب ميدادند: بله، مرد خوبي بود.
يك روضهاي هم اونجا خوندند كه ... (يكي از بچه ها همونجا وصيت كرد، كه اگر يك روزي مرد، دوست نداره كسي بياد بالاي قبرش اينجوري روضع بخونه.)
تا دلتون بخواد گدا بود كه هر كدامشون يك نفر را تيغ ميزدند. فكر كنم نزديك 7-8 هزارتومني در عرض 15 دقيقه كاسبي كردند.
بعد از مراسم تشييع جنازه، با يك سري از هم كلاسيهاي راننده تاكسي و يكي 2 تا از بچههاي خودمان رفتيم خانه هلمز. (مادرم كلي سفرش كرده بود كه براي ناهار حتما برم، گفت معمولا خانوادهها خوشحال ميشند.) ناهار را اونجا خورديم. بعد از ظهر، بعد از اينكه همه دوستاي هلمز رفتند. من و هلمز و يكي ديگه از بچهها با يكسري از فاميلاشون تو حياط نشستيم. يكي از دخترهاي فاميلشون با يك دونه از اين انداختنكيها همه را سر كار گذاشته بود. يكم با هلمز گپ زديم. حدود ساعت 4:30 بود كه با دوستمان از خانه هلمز بيرون اومديم.
مي خواستم براي خانم يكي از دوستام كادو تولد بگيرم. توي اين چند وقت اخير به مناسبتهاي مختلف، كلي هديه گرفته بودم. اصلا نميدونستم كه اين دفعه چي بگيرم خوبه.
دوستم را پياده كردم. اولش رفتم مغازه دوستم. بعدش هم راه افتادم به سمت كوه.
شب كه از كوه كه برگشتم، مادرم اينها بيدار بودند. به مادرم گفتم كه هلمز خودش باباش را گذاشت توي قبر و روي باباش را باز كرد. و ....
مادرم خيلي تعجب نكرد، به من گفت: اين معمولا وظيفه پسر بزرگ هست كه توي قبر روي پدر و مادر را باز بكنه. من كه اميدوارم هيچ وقت همچين روزي را نبينم.
...
براي ختم خيلي از بچهها اومده بودند. هركس ديرتر اومد، شانس آورد، چون صحبتهاي واعض اصلا سر و ته نداشت. آخر مراسم كلي حلوا براي بچهها برداشتم. بعد از ختم با چندتا از بچهها رفتيم بابا رحيم يك معجون خورديم. من با يكي از بچهها، شريكي شير پسته هم خوردم.(خوبه ناهار يه باقالي پلو با مرغ خورده بودم.) تازه بعدش يادم افتاد كه ساعت 6:30 با يك سري از كارمنداي قبلي دانشكده، براي شام قرار دارم.
سريع رفتم شركت. ... بعدش هم شام، بعد دوباره شركت. خلاصه ساعت 11:30 شب از شركت اومدم بيرون
سهشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر