جمعه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۲

سفر زنجان
براي رفتن به زنجان،‌ ساعت 6:45 ايستگاه راه‌آهن قرار داشتم.
شب ساعت 2:30 بود كه خوابيدم.
صبح هم ساعت 5:30 از خواب بلند شدم. تا يكم به خودم كش و قوس دادم و به خودم رسيدم و حمام رفتم، شد ساعت 6:10 ، مي‌خواستم همينجوري راه بيافتم،‌كه مادرم گفت: كه يك كيف بردار و يك سري لباس ببر،‌كه اگر شب قرار شد بموني، با خودت وسيله داشته باشي :)، تا صبحانه خوردم و وسايلم را جمع كردم. ساعت 6:30 شد. بماند كه ديگه من خودم را چطوري ساعت 6:50 به راه‌آهن رسوندم. (توي راه، توي اين فكر بودم كه من خيلي خونسرد هستم.)
توي ايستگاه دوست پدرم منتظر من بود.
قرار بود كه براي انتخاب هيئت موسس و هيئت مديره يك موسسه خيريه، به زنجان بريم. وقتي برنامه سفر را به من گفتند، خيلي از برنامه خوشم نيامد، چون به نظرم اصلا برنامه خوبي نبود. قرار بود كه در طي يك روز، از ميان يكسري افراد، هم هيئت امنا را انتخاب كنيم. هم هيئت مديره، هم مدير عامل و تازه با هر گروه يك جلسه هم بگذاريم. قبل از سفر با پسر عموم صحبت كردم، اون هم همين نظر را داشت، ولي قرار شد كه براي شناخت بهتر مشكلات و نواقص من به اين سفر برم.
جالبه، من را براي اين دعوت كرده بودند، كه به نوعي كارشون رسميت بيشتري پيدا بكنه. ولي هدف من از اين سفر يك چيز ديگه بود.
توي قطار كه بوديم، كلي در رابطه با اين موضوع فكر كردم، كه چطور مي‌شه اهداف متضاد چند نفر، باعث رسيدن به يك نتيجه مشترك بشه.
حدود ساعت 11:40 دقيقه به زنجان رسيديم. توي يك قسمتي از مسير برف مي‌آمد و هوا حسابي سرد بود، پام حسابي يخ كرد. (آخه من دم در نشسته بودم. و توي كل مسير در باز بود.)
اونجا كه رسيديم، از طرف يكي از كارخانه‌داران به استقبال ما اومدند و به كارخانه ايشان رفتيم. اونجا برنامه‌ بعدازظهر را دوره كرديم. خداييش خيلي زحمت كشيده بود. بعد از اينكه همه برنامه را مرتب كردند، من اومدم يك مقدار برنامه را پايين و بالا كردم و مدت برنامه ها را كم كردم. (كلي برنامه ريز شده بودم.) با اينكه من برنامه آخر را قبول نداشتم و مي‌دونستم كه براي اون وقت نخواهد شد. دوست پدرم اصرار داشت كه اون كار را هم انجام دهند.
بعد از ظهر 1 ساعتي وقت پيدا كردم كه توي شهر بچرخم. اين بود كه تنهايي تاكسي گرفتم و رفتم مركز شهر.
زنجان شهري هست با جمعيت حدود 400 هزار نفر، كه به نظر من، شهر كوچكي مي‌رسيد. توي زنجان، قيمتها خيلي پايين بود. مثلا كرايه هر مسير 25 تومان بود. يا جوجه‌كباب در بهترين رستوران شهر، با كلي مخلفات 2300 تومان. و ...
توي اون يك ساعت، خيابان سعدي، مغازه‌هاي بين چهار‌راه تا سبزه ميدان و داخل بازار قديم را تماشا كردم. (چاقو فروشي‌هاي زنجان را هم ديدم، منتها آخرش چيزي نخريدم :) )
در ضمن طبق آخرين اطلاعات توي چهارراه و بالاي خيابان سعدي چندتا كافي نت وجود داره :)
يك چيز جالبه ديگه، توي سبزه ميدان، يك سري دستفروش بودند، كه كنار خيابان بساط پهن كرده بودند و فيلمهاي ايراني و خارجي را بصورت كپي روي سي‌دي مي‌فروختند. (هر فيلم 400 تومان)
گشت و گذار بدي نبود.
برنامه حدود ساعت 6:10 دقيقه شروع شد. تمام قسمتهاي برنامه با چند دقيقه جلو و عقب، نسبتا به موقع اجرا شد. بعد از انتخاب هيئت امنا، قرار شد كه هيئت مديره را هم انتخاب كنند كه اينگونه نشد. بعضي از افرادي كه براي هيئت مديره انتخاب شده بودند، مايل بودند كه اساسنامه را بخونند. (كه حقشان بود.) منتها اين وسط چند نفر بودند كه مي‌خواستند هر چه زودتر امضا‌ها را بگيرند و كار را شروع كنند. مي‌گفتند توي انجام كار خير نبايد شك كرد و ...
(دوست پدرم، همش مي‌گفت: كار را شروع كنيم، خدا خودش كمك مي‌كنه و مي‌رسونه و ... )
خلاصه ملت شك كردند و هر كس يك حرفي مي‌زد، وقتي ديدم اوضاع اينجور هست، بلند شدم و گفتم: كه بهتره از اساسنامه كپي گرفته بشه و در يك جلسه ديگه، به اين كار رسيدگي بشه. تاريخ و زمان و مكان جلسه بعد را هم مشخص كردم. (يك جورايي، همه كاسه و كوزه‌ها را خراب كردم. يكسري اصلا دوست نداشتند كه اينطور بشه، و مي‌گفتند كه اينها را شايد ديگه نشه جمع كرد، مي‌خواستند اونجا يك عده را همينجوري بفرستند وسط ميدان و درگيرشون كنند. كاري كه من از اول مخالف بودم.) خلاصه برنامه تقريبا اون جور كه از اول پيش‌بيني كرده بودم، حدود ساعت8:45 تمام شد.
دوست داشتم كه همون موقع برگردم تهران، اگر مي‌دونستم كه زنجان اينقدر نزديك هست و همه راه اتوبان هست، حتما ماشين مي‌آوردم. و همون شب بر مي‌گشتم.
اونجا همه اصرار داشتند كه شب بمونيم و صبح برگرديم. (وسط جلسه مادرم از تهران زنگ زده، مي‌گه رها، شب همونجا بمون، صبح برگرد. نمي‌خواد شبانه برگردي. و ...)
خلاصه آخرش تسليم شديم و قرار شد كه شب خانه يكي از همين اعضا هيئت امنا (خواهر ايشان توي تهران با ما همكاري مي‌كنه، و يك آشنايي مختصري هم با ايشان داشتم) بمونيم.
براي شام رفتيم كاروانسرا سنتي. (تقريبا روبرو راه‌آهن) مكان خيلي قشنگي بود، من كه محو در و ديوار و معماري اونجا شده بودم. برامون توضيح دادند كه اينجا در اصل كاروانسرا بوده، و بعد از تعميرات توي اون، رستوران راه انداخته بودند.
خيلي شلوغ بود. هر كس يك گوشه نشسته بود، كلي جوان هم اونجا بودند كه اكثرا قليون مي‌كشيدند. (پيش خودم گفتم: اين هم حتما تفريح جوانهاي زنجاني هست. كه بيان اينجا)
از كاروانسرا كه اومدم بيرون، يك تكه از ابر كنار رفته بود و قرص كامل ماه وسط آسمان معلوم بود.
بعد از شام رفتيم خانه همون دوستمون، نمي‌دونم چي شد كه يك دفعه دوست پدرم هوس كرد كه در مورد تورات و انجيل و اوستا بحث كنه. و از كيفش يك كتاب مقدس در آورد. جاتون خالي همچين يكسري نظرات در مورد، اديان مختلف دادم، كه دوست پدرم ماتش برده بود و با قيافه متعجب من را نگاه مي‌كرد، اصلا فكرش را نمي‌كرد كه من همچين حرفهايي بزنم. آخرش هم يكم كوتاه اومدم و گفتم: در مورد بعضي از چيزها اطلاعي ندارم. (فكر كنم، اگر يكم ديگه ادامه مي‌دادم، دعوامون مي‌شد.)
صبح ساعت 7:30 بلند شديم و بعد از خوردن صبحانه (چاي، نيمرو، مارمالت، مربا، كره محلي، پنير، نان بربري، نان لواش) با يكي از كساني كه از تهران با ماشين آمده بود، راه افتاديم به سمت تهران.
اين يك روزي كه اونجا بوديم،‌ حسابي ما را شرمنده كردند. فكر كنم اگر به همين شكل ادامه پيدا مي‌كرد و من چند روز ديگه اونجا مي‌موندم، چند كيلويي وزنم اضافه مي‌شد.

حدود ساعت 12:30 ظهر بود كه به خانه رسيدم.

هیچ نظری موجود نیست: