یکشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۲

خار
از هفته پيش، انگشت شستم درد مي‌كرد. به هر جا اشاره مي‌شد، به شدت درد مي‌گرفت. فكر مي‌كردم همه اينها، به خاطر ريشه ناخن هست كه ريش ريش شده. هفته پيش، هر كاري كردم نتونستم سرش را كوتاه كنم.
چند روز بود كه تمام انگشتم قرمز شده بود و ديگه همه جاش حساس شده بود.
امروز، داشتم انگشتم را بررسي مي‌كردم، كه يك دفعه از بغل ناخونم يك چرك سفيد رنگي بيرون زد. تازه اون موقع بود كه فهميدم اين قرمزي انگشتم، به خاطر چركي هست‌ كه توي انگشتم جمع شده. كلي چرك از دستم خارج شد. بعد از همه فشارها، كه به انگشتم آوردم تا چرك اون به طور كامل خارج بشه، دوباره سر و كله اون زائده سفيد رنگ كه من فكر مي‌كردم، ريشه ناخن هست، پيدا شد. اين دفعه تصميم گرفتم، به جاي اينكه سر اون را كوتاه كنم. دردش را به جان بخرم و اون را از ريشه دربيارم.
با كمي تلاش سرش را گرفتم، و با كمال تعجب خيلي راحت و بدون درد اون زاده سفيد رنگ را از انگشتم بيرون كشيدم. تازه وقتي كه بيرون اومد، فهميدم كه در همه اين مدت، يك خار كوچك توي دستم فرو رفته بوده، و تمام اين ناراحتي‌هاي يك هفته اخير من،‌به خاطر همون خار كوچك بوده.


شبي نشسته بودم‌ و به جريانات يك هفته اخير فكر مي‌كردم.
به اين فكر مي‌كردم كه چطور يك خار كوچك تونست باعث دردناك شدن انگشت من بشه و چطور اون همه چرك و كثافت را دور خودش جمع كرد و ...
بازم پيش خودم فكر كردم، اگر همچين خاري توي دل آدم بره چه اتفاقي براي آدم مي‌افته. اين خاره چطور دور خودش چرك جمع مي‌كنه. اگر همچين خاري رفت، آدم اصلا متوجه اين خار مي‌شه يا نه؟! كي متوجه وجود اون مي‌شه؟! زود متوجه مي‌شه يا نه وقتي متوجه مي‌شه كه چرك توي كل بدن آدم پخش شده و ديگه نمي‌شه به راحتي كاري كرد.
و در آخر اينكه آدم چطور بايد اون را دفع كنه.
بازم ...

پ.ن.
امروز با يكي از دوستام تو ماشين بودم، پشت ترافيك، در مورد نحوه فكر كردن خودم فكر مي‌كردم. يك دفعه با خنده به اون گفتم:‌ شايد يك روز، يك كتاب در مورد الگوريتم فكر كردنم بنويسم. بعضي وقتها، عجيب غريب عمل مي‌كنه.

هیچ نظری موجود نیست: