قرار بود كه عموم صبح يك شنبه از شمال حركت كنه و بياد تهران. براي همين شب دوشنبه خيالم راحت بود، كه پسر عموم تنها نيست. براي همين تا دير وقت عيد ديدني رفتم.
دوشنبه زنگ زدم شركت و سراغ پسر عموم را گرفتم. گفتند مگه خبر نداري؟! گفتم چي را خبر ندارم.
گفنتد: كه ديروز عموت توي جاده تصادف كرده، و حالا پسر عموت رفته دنبال كار ماشين. خوشبختانه حال عموت خوب هست.
كلي خيالم راحت شد. ظهر رفتم ديدن عموم، حالش خوب بود، ميگفت: خدا خيلي به اون رحم كرده.
نزديكهاي كرج ماشين به سمت راست منحرف ميشه، و ميخوره به گارد ريل، گارد ريل تا روي سقف، سمت راننده ميآد.
عموم همش ميگفت: من هر چي فكر ميكنم، نميدونم براي چي زنده موندم، با اون وضعيت بايد سرم من قطع ميشد. اونهايي كه ماشين را ديدند، ميگن، الان جاي راننده كسي نميتونه بشينه. خدا خيلي به عموم رحم كرده.
عصري كه پسر عموم را ديدم، تعريف ميكرد، كه گروهبانه ميگفت، من موندم چطور پدر شما زنده مونده، گروهبانه تعريف ميكرده كه صبح يك پرايد به گارد ريل كشيده شده بوده، (گارد ريل توي ماشين نيامده بوده) اونوقت يك دختر كه تو ماشين بوده، رگ گردنش پاره شده و همونجا مرده بوده، ميگفت: ما هر چي گشتيم، آخرش نفهميديم كه چطوري رگ گردن دختره پاره شده بوده و ... .
پ.ن.
صبحش، با تلفن اشتباه يك نفر، از خواب بيدار شدم.
پنجشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر