امشب حسابي حالم گرفته بود. از پريشب تا حالا ميخوام در مورد مراسم بزرگداشت دكتر سحابي بنويسم، ولي خب هنوز حسش نيست، كه چيزي بنويسم. فقط عنوانش را نوشتم.
صبح ماشينم را بردم تعميرگاه، (ماشينم، مثل خودم شده، اصلا معلوم نيست كه مشكلش چي هست.) ماشينم را پيش حداقل 4-5 تا تعميركار بردم، هيچ كدام نميدونند، كه اين مشكلي دقيقا مال چي هست، بعضيها حدس ميزدند كه اين مشكل به خاطر واشر سر سيلندر باشه، كه امروز واشر سر سيلندر ماشين را هم عوض كردم، ولي فكر نميكنم مشكل ماشينم حل بشه.
البته مشكلش جدي نيست، و هيچ عوارض خارجي نداره، ولي خب ممكنه يك روزي زخمش باز بشه.
بعد از ظهر با يكي از دوستام كار داشتم، قبلا قرار گداشته بودم كه ببينمش، موبايلش در دسترس نبود، تا دم در خانهشون هم رفتم، ولي وقتي رسيدم دم خانهشون به نظرم رسيد كه ممكنه كار داشته باشه، همون جا ماشين را سر ته كردم، و رفتم پيش يكي ديگه از دوستام.
با دوستم، كلي در مورد وضعيت عراق و ايران صحبت كرديم. هر چه بيشتر فكر ميكنم، به اين نتيجه ميرسم كه اوضاع احوال ما خرابتر از اوني هست، كه قبلا فكر ميكردم.
بعدش چند دقيقهاي رفتم دم در خانه هلمز، ديدمش. اصلا حس و حال نداشتم.
دلم هواي كوه كرده بود.
شيشهها را تا آخر كشيدم پايين و راه افتادم به سمت كوه. رفتم تا نزديك كوه و برگشتم. از ماشين پياده نشدم.
توي راه همش مشغول فكر كردن بودم...
پ.ن.
1- تازگي به اين نتيجه رسيدم، كه يكم حسود هم هستم.
2- يك دوربين ديگه را توي بزرگراه پيدا كردم.
3- ...
شنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر