دوشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۲

يك زماني من در موسسه‌اي كار مي‌كردم، كه پدرم يكي از اعضا هيئت مديره اون موسسه بود.
يادمه هميشه به پدرم گير مي‌دادم.
هميشه به پدرم مي‌گفتم: كه شماها توي هيئت مديره چي كار مي‌كنيد، چرا اصلا متوجه نمي‌شيد كه توي اين موسسه چي مي‌گذره، چرا مديرعامل هر كاري دوست داره مي‌كنه، چرا اين كار را كرد يا چرا ...
خلاصه هميشه از دست پدرم و بقيه اعضا هيئت مديره (كه اونها را هم مي‌شناختم) ناراحت بودم. و هميشه به اونها ايراد مي‌گرفتم.

الان يك ساله، توي يك موسسه ديگه، خودم عضو هيئت مديره شدم.
چند روز پيش نشستم و در مورد عملكرد خودم و هيئت مديره در يك سال گذشته فكر كردم. وقتي يكم به كارهاي يكسال گذشته خودمان نگاه كردم، ديدم همون ايرادهايي كه يك زمان من از پدرم و بقيه اعضا هيئت مديره اون موسسه مي‌گرفتم و مي‌گفتم چرا اين‌ها اين كار را مي‌كنند. خود ما توي اين يك سال تقريبا همون كارها را در هيئت مديره اين موسسه انجام داديم.
خيلي فكر كردم.
به نظرم، مشكل اصلي اين هست، كه ما (اعضا هيئت مديره) به مديرعامل اطمينان كامل داريم. (وبايد هم داشته باشيم.) هر وقت مشكلي پيش مي‌آد، توضيحات(توجيحات) مديرعامل را مي‌شنويم. و معمولا چون به اون اطمينان داريم و از طرفي چون در اون شركت، حضور دائم نداريم، توضيحات اون را قبول مي‌كنيم.
الان چند روزه، دارم به اين موضوع فكر مي‌كنم كه چطور مي‌شه، مديرعامل را كنترل كرد، بدون اينكه طرف فكر كنه، به اون اطمينان نداريم و سوتفاهمي پيش بياد.

پ.ن.
...

هیچ نظری موجود نیست: