سه‌شنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۲

چند وقته،‌ با خواب هم خستگيم در نمي‌ره. وقتي از خواب بلند مي‌شم. به جاي اينكه خستگيم در رفته باشه، احساس مي‌كنم كه كوه كندم. اينقدر كه خسته هستم.

همش هم تقصير اين روحم هست. خيلي شيطونه. براي خودش هر جا دوست داره مي‌ره.اصلا آروم و قرار نداره. به محض اينكه يكم چشام سنگين مي‌شه، براي خودش مي‌ره گردش، و درست وقتي كه مي‌خوام از خواب بلند بشم برمي‌گرده. تو اين مدت با هر كي دوست داره حرف مي‌زنه، هر چي رو كه دوست داره مي‌بينه. بعضي جاها هم عصباني مي‌شه. ...
شانسي كه آوردم اينه كه خيلي وقتها، وقتي صبح از خواب بلند مي‌شم، نمي‌فهمم توي طول شب كجاها رفته.

خوابهايي كه مي‌بينم، بعضي خيلي خوبند، بعضي‌ها بد. اين خوابها بعضي وقتها روي تصميمات من اثر مي‌گذارند. ... دنياي غريبي شده. :)

پ.ن.
خيلي وقتها نوشته دوم اول آدم، مثل نوشته اول آدم نمي‌شه. ولي وقتي دستگاه آدم هنگ بكنه و كل نوشته‌ها بپره، چاره‌اي نيست، جز اينكه نوشته دوم را تحمل كرد.

هیچ نظری موجود نیست: