پنجشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۲

وقتي دم بيمارستان رسيدم، احساس كردم كه يكم گلوم درد مي‌كنه. چشمم به يك بسته قرص سرماخوردگي كه مدتهاست، جلوي ماشينم هست افتاد. يك دونه از آن قرصها را برداشتم و خوردم. يادم افتاد كه اين بسته را حدود 2 ماه پيش خريدم. دقيقا يادم هست كه به چه مناسبت و از كجا خريدم.
يك دفعه ياد خانم هاويشام افتادم. مدتهاست كه در بعضي موارد زمان را براي خودم متوقف كردم و همه چيز را ثابت نگه داشتم.
توي آسانسور، تا وقتي كه به طبقه ششم برسم توي فكر بودم. تصميم گرفتم كه پرده‌ها را بكشم و بگذارم دوباره نور به قلبم بتابه.
وقتي رسيدم پدر هلمز روي تخت خوابيده بود و مادر هلمز سعي مي‌كرد يك پارچه زير سر پدر هلمز بگذاره. همين كه سر‌ پدر هلمز را بلند كرد. به نظرم رسيد كه به خاطر درد، اخماش توي هم رفت.
هلمز بالا سر تخت پدرش ايستاده بود. با اون يكم سلام و احوال پرسي كردم.
همينطور كه بالاي سر تخت پدرش ايستاده بودم، حس كردم كه پدر هلمز توي خواب داره لبخند مي‌زنه. توي دلم كلي خوشي كردم، پيش خودم گفتم ممكنه حال پدر هلمز زودتر خوب بشه.
توي همين افكار بودم كه يك آقايي با لهجه تركي، اومد توي اتاق و داد كشيد كه آقايون و خانمها وقت ملاقات تمامه، زود بيان بيرون، ساعتم را كه نگاه كردم، ديدم 5-6 دقيقه‌اي مونده به اينكه وقت ملاقات تمام بشه. يك دفعه ديگه هم اومد. براي اينكه با اون صداي گوش خراشش ديگه توي اتاق نياد. اومدم بيرون دم در اتاق ايستادم.
اميدوارم كه هر چه زودتر پدر هلمز از روي تخت بلند بشه. :)

با چندتا از بچه‌ها رفتيم پاساژ قائم، كه خريد بكنند. راستش تا حالا توي پاساژ قائم نرفته بودم. هميشه وقتي ورودي‌هاي كثيف اون را مي‌ديدم بي خيالش مي‌شدم. و مسيرم را عوض مي‌كردم. ولي اين دفعه كه توش رفتم، بد نبود، براي بعضي از خريدها جاي خوبي به نظر مي‌رسه. :)

بعد از اينكه از بقيه جدا شدم. يك سر رفتم، امامزاده صالح، با اون قديمها خيلي فرق كرده بود. ديگه صفاي اون موقع را نداره. ديگه از اون درخت كهنسالش هم خبري نيست. يك آخوند رفته بود بالاي منبر، و داشت ملت را موعظه مي‌كرد. مغز آدم را با چند تا سي‌دي مقايسه مي‌كرد و ... . (نمي‌دونست كه ظرفيت مغز انسان چند ميليون برابر يك سي‌دي ظرفيت داره.)
رفتم توي حرم،
اون قديمها كه مي‌رفتم، خيلي راحت دور حرم مي‌چرخيدم. ولي الان يك ديواره چوبي وسط حرم كشيدند. و آدم فقط يك قسمتي كوچيكي از حرم را مي‌بينه، يك فاتحه خواندم اومدم بيرون. جلوي در حرم، يك نفر را خوابونده بودند كه پا نداشت، يك بدن كوچك بود، با دوست كوچك، و يك سر بزرگ مردانه. وقتي اون را ديدم، كلي خدا را بخاطر سلامتي كه به من داده شكر كردم.
اون آخونده هنوز موعظه مي‌كرد، حالا ديگه داشت از روز آخرت مي‌گفت، از اينكه مقام و ثروت هيچ كمكي به آدم نمي‌كنه، و تنها عمل نيك آدمهاست كه در روز قيامت به داد آدم مي‌رسه. (توي دلم گفتم: آيا اصلا به اين حرفها باور دارند، اگر باور داشتند، باز اينجوري محكم به قدرت چسبيده بودند‌، آيا ... )


تازگي يك حس جديد پيدا كردم، اون هم اين كه دوست دارم پرواز كنم. وقتي كه كوه مي‌ريم دوست دارم كه يك دفعه بپرم بالاي كوه. يا وقتي از بالاي كوه پايين را نگاه مي‌كنم، دوست دارم كه بپرم اون پايين.
ياد آخرين صحنه فيلم ببر غران، اژدهاي پنهان افتادم. اونجا كه دختره از بالاي پل به پايين مي‌پره، به اين اميد كه آرزوش برآورده بشه.

هیچ نظری موجود نیست: