دوشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۲

بعضي از اتفاقات خيلي سريعتر از اوني كه انتظار دارم، در جريان هستند.
...

امروز بعد از كلي برنامه ريزي، خير سرم رفتم كه كتاب وبلاگستان، شهر شيشه‌اي را از كتاب فروشي برج آرين بخرم.
بعد از كلي جستجو، از فروشنده، سراغ كتاب را گرفتم.
فروشنده با لبخند مليحي به من گفت كه اين كتاب را تمام كردند.
من هم دست از پا درازتر، راهي خانه‌امون شدم.

حال پدر هلمز تعريفي نداره. ... اميدوارم كه پدرش توي اين وضع نمونه :(
پ.ن.
در لحظات كه من در حال نوشتن اين سطور هستم. برادر كوچيكم، دورم داره ورجه ورجه مي‌كنه، (از روي صندلي، مي‌پره روي تخت و ...) تا سوسكي را كه در اطراف ميز من ديده را شكار كنه. خداييش شكار سوسك هم ديدن داره‌ها. مخصوصا وقتي كه طرف خيلي از سوسك خوشش مي‌آد. :)

هیچ نظری موجود نیست: