شنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۲

ديشب ساعت 10 از خستگي خوابم برد، ولي چون سرم را روي بالش دادشم گذاشته بودم، ساعت 12 من را بيدار كرد كه بالشتش را برداره، (...) ديگه خوابم نبرد، اومدم سر اينترنت، تا ساعت 3:30 كارام را كردم، و بعد رفتم چند ساعتي بخوابم. ولي هر كاري كردم خوابم نبرد، همش توي فكر بودم. ساعت 5:20 دقيقه مادرم اومد صدام كرد. (فكر مي‌كرد، خوابم.)
يادم رفت بگم،‌امروز سال مادر بزرگم بود، عموهام قرار گذاشتند كه همه با هم برند سر خاك پدر و مادرشون. از اونجا كه هواي قم خيلي گرم هست. قرار بر اين شد كه صبح خيلي زود بريم اونجا و تا هوا خنك هست يك فاتحه و زيارت بخونيم، و زود برگرديم تهران. مادرم از قبل كلي سفارش كرده بود، كه رها زود بخواب كه فردا توي رانندگي كمك پدرت كني، اگر مي‌فهميد تا صبح بيدار نشستم دادش هوا مي‌رفت.
وقتي مادرم صدام زد، براي اينكه خواب از كله‌ام بپره، رفتم حمام، يكم زير آب سرد وايسادم تا تمام سلولهاي بدنم از خواب بيدار بشند. رفتني پدرم نشست. اينجور وقتها، وقتي خسته‌ام راحت مي‌خوابم. ولي نمي‌دونم چرا امروز اصلا خوابم نمي‌آمد.
خلاصه ساعت 7:45 بود كه رسيديم سر قبر مادربزرگ و پدربزرگم. تا بساط صبحانه را پهن كرديم، بقيه عموها هم رسيدند. بعد از صبحانه يك يس و الرحمن جمعي خونديم. و راه افتاديم به سمت حرم. توي اين فاصله كه بقيه بساط را جمع مي‌كردند، من و پسر عموم از فرصت استفاده كرديم و از قبر پدر بزرگ و مادربزرگ، خاله پدرم و پدربزرگ پدرم كه همه توي همون قبرستون دفن بودند عكس گرفتيم. ...
بعدش رفتيم حرم، خيابان جلوي حرم را خراب كردند و دارند حرم را گسترش مي‌دهند. دارند يك بناي عظيم مي‌سازند. به قول پسر عموم ببين اينجا چقدر براشون نون داره كه اين همه دارند خرج گسترش حرم مي‌كنند.
يك 20 دقيقه‌اي رفتم توي حرم، اين حرم هم مثل بقيه جاها براي من صفاي قبل را نداره. انگار هر چي آدم عجق وجق بودند، جمع شدند اومدند اونجا. بعضي‌ها اينقدر كثيف بودند كه انگار چندماهي هست كه حمام نرفتند، نمي‌دونم قيافه‌ها خيلي برام جالب نبود. (قديمها خيلي كمتر به اين چيزها توجه مي‌كردم.) بعد از مدتها براي پدر بزرگ و مادربزرگ و همه رفتگان، براي دوستان، باالاخص براي وبلاگستاني‌ها و ... كلي دعا كردم. (خيلي وقت بود كه از اين كارها نكرده بودم. تقريبا حدس مي‌زنم كه چرا اينجوري شدم.)
سر ساعت همه برگشتيم دم ماشينها. يك چيز جالب، جلوي در حرم يك دكه نوار فروشي بود كه يك نوار سينه‌زني خفن گذاشته بود، روي دكه يك پلاكارد بود با اين مضمون سي‌دي تصويري خوانندگان پاپ موجود مي‌باشد.
برگشتن ديگه نوبت من بود كه پشت فرمان بشينم. يك پسر عمو دارم كه سريع رانندگي مي‌كنه، تا نشستم پشت فرمان، پدرم گفت:‌رها خيلي آرام رانندگي مي‌كني، اصلا نمي‌خواد پشت فلاني تند بري. من هم يك لبخندي زدم و جلو پسر عموم راه افتادم.
خلاصه، از اونجا كه قرار بود، خيلي تند نرم، منم رعايت كردم و به طور متوسط 150-160 تا بيشتر نرفتم. البته توي سرپاييني، سر بالايي يكم سرعت ماشين بالا و پايين مي‌شد ولي خب اون ديگه خيلي تقصير من نبود. هر چي بود توي مسير خيلي به من گير ندادند. پسر عموم شده بود سپر بلا، جلوي ما راه مي‌رفت كه اگر جايي پليس راه با دوربين وايساده بود، سرعتش را كم كنه، تا ما هم به تبع اون سرعتمون را كم كنيم.
خوشبختانه توي راه مشكلي پيش نيامد و ما بدون مشكل حدود ساعت 12تهران رسيديم.

پ.ن.
گداهاي قم، موندشون خيلي رفته بالا.
سرخاك مادربزرگم كه رفته بوديم، هيچ كدام، شيريني و ميوه قبول نمي‌كردند و مي‌گفتند اينها بدردمون نمي‌خوره، ما فقط پول مي‌خوايم!
يك پير مردي بود، دست دراز مي‌كرد كه دست بده. همچين كه دست دراز مي‌كرديم كه با اون دست بديم دستش را مي‌كشيد. بعد از اينكه اين بلا را سر 3-4 تا از پسر عموها آورد، فهميديم كه طرف بخاطر اين دستش را مي‌كشه، كه ما با دست خالي، دستمون را طرفش دراز كرديم. اگر توي دستمون يك 100 توماني يا 200 توماني مي‌گذاشتيم، دستمون را كاملا مي‌فشرد.

هیچ نظری موجود نیست: