سه‌شنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۲

بالاخره، اون حدس و گمانهايي كه در مورد مديرعامل مي‌زديم، درست از آب در اومد.
وقتي از جلسه اومدم بيرون، سرم درد مي‌كرد. شرشر عرق مي‌ريختم. از همه بدتر اينكه، يك نفر رو توي خيابان كاشته بودم. براي اينكه به ماشينم برسم، كلي توي خيابان دويدم. خيلي عصباني بودم. براي اينكه زودتر به قرارم برسم. مثل ديوانه‌ها توي خيابان رانندگي مي‌كردم. واقعا نمي‌دونم اين جور وقتها، بقيه چطوري در مورد من صحبت مي‌كنند. احتمالا كلي فحش نوش جان مي‌كنم.
به هيچ كس رحم نمي‌كنم. و از هر كس به نحوي راه مي‌گيرم.
در اين مواقع سيستم انتخاب مسيرم، به طور اتوماتيك تغيير مي‌كنه. اينجور وقتها، تنها كوتاهي مسير مهم نيست.
تعداد چراغي كه در مسير هست، ترافيك مسير و ... هم مهم هست. در تمام زمان طي مسير، هر لحظه، ممكنه، مسير حركت تغيير بشه و مسير ديگري جايگزين بشه.

جلسه بعدي، جلسه بدي نيست. نسبت به جلسه قبلي مثل يك زنگ تفريح مي‌مونه، تنها مشكل اين جلسه اين هست، كه كل جلسه را بايد هدايت كنم تا به بيراهه نره.
البته اگر بعد از اين همه هيجان و استرس، خودم بتونم مسير درست را تشخيص بدم. :)

هیچ نظری موجود نیست: