سه‌شنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۲

امشب خسته و مونده رسيدم خانه.
دوست داشتم بريم بالاي كوه، ماه را تماشا كنيم. ولي نشد. از ديروز وقتي آسمان را نگاه مي‌كردم، مي‌دونستم كه جور نمي‌شه بريم. ولي خب تا آخرين لحظه سعيم را كردم. :)

بعد از ظهري دير رسيدم دم بيمارستان، خيلي دوست داشتم يكم با هلمز صحبت كنم. ولي هلمز توي بخش بود، و من رو توي بخش راه نمي‌دادند. هر چي فكر كردم، دلم نيومد كه هلمز را 6 طبقه بكشم پايين.
بارانه را سوار كردم، خيلي سرحال نبود. براي همين رفتيم يكم خيابان گردي كرديم.
بعدش هم رفتيم وسط راه، نداي بالاي ديوار را سوار كرديم. اون هم تو مايه‌هاي بارانه بود. انگار كه همه كشتي‌هاش غرق شدند. كلي در مورد كشتي صحبت كرديم. من و بارانه مي‌خواستيم يك چند تا از كشتي‌هاي خودمان را به اون قرض بديم. (يكي نبود اون وسط به ما بگه، مگه خود شما كشتي سالم داريد، كه حالا مي‌خواستيد اون را قرض بديد.:) ) خوشبختانه نداي بالاي ديوار پيشنهاد ما را رد كرد، و ما جلوي اون خيلي شرمنده نشديم. بعدش هم يكم خنديديم. بارانه يك قصه قشنگ تعريف كرد. داستان يك بچه با روياهاش و ... . داستان باحالي بود.
توي ماشين، بعد از اينكه در مورد كشتي و كشتي شكسته و ... صحبت كرديم، همش اين مصرع از شعر توي ذهنم مي‌آمد كشتي شكستگانيم....
(اون موقع هر چي فكر كردم، بقيه اين بيت يادم نيافتاد.)

رسيدم كه خانه، يكم دور خودم گشتم، تا شام خورديم. بعدش هم موقع خواندن يك مقاله از هوش رفتم. وقتي به هوش اومدم ديدم تقريبا ساعت 1:30 هست. يكم آب خوردم و بعد كامپيتور را روشن كردم.
ياد كشتي شكستگانيم ... افتادم. رفتم سراغ كتاب حافظم و خيلي زود اصل شعر را پيدا كردم. كل شعر برام جالب بود.

دل مي‌رود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا كه راز پنهان خواهد آشكارا

كشتي شكستگانيم اي باد شرطه برخيز
باشد كه باز بينيم ديدار آشنارا

ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نيكي به جاي ياران فرصت شمار يارا

در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا يا ايها الكسكارا

اي صاحب كرامت شكرانه سلامت
روزي تفقدي كن درويش بينوارا

آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است
با دوستان مروّت با دشمنان مدارا

در كوي نيكنامي ما را گذر ندادند
گر تو نمي‌پسندي تغيير كن قضارا

آن تلخ‌وش كه صوفي ام‌الخبائثش خواند
اشهي لنا و احلي من قبله العذارا

هنگام تنگدستي در عيش كوش و مستي
كاين كيمياي هستي قارون كند گدارا

سركش مشو كه چون شمع از غيرتت بسوزد
دلبر كه در كف او موم است سنگ خارا

آيينه سكندر جام مي است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملك دارا

خوبان پارسي گو بخشندگان عمرند
ساقي بده بشارت رندان پارسارا

حافظ به خود نپوشد اين خرقه مي‌ آلود
اي شيخ پاك دامن معذور دار ما را


پ.ن.
موقع اومدن به خانه ياد دوستم افتادم كه پسرش مريض شده، هنوز حال پسرش خوب نشده، قرار بود اگر وقت كردم، برم دنبالش كه با هم پسرش را ببريم دكتر. ساعت را نگاه كردم، ديدم دير شده، الان بايد مطب دكتر باشه. قبلا يك دفعه، شماره دكتر را از اون گرفته بودم. هر چي گشتم، شماره دكتر را پيدا نكردم، كه با اون قرار بگذارم. فردا حتما به اون زنگ مي‌زنم.

هیچ نظری موجود نیست: