امروز تو اين فكر بودم كه اگر تصادف كردم، و رفتم توي كما، چه حالتي پيدا ميكنم.
آيا ميتونم اطرافم را درك كنم.
آيا ميتونم تشخيص بدم كه كي بالاسرم ايستاده؟!
اگر فقط بتونم براي يك نفر چشمام را باز بكنم، براي كي اين كار را ميكنم.
مادرم، چي كار ميكنه؟!
آيا توي اين حالت روحم آزاد ميشه، كه آزادانه، هر جا خواست بره؟!
و...
ياد فيلم فلت لاينر Flatliners (1990) افتادم.
پ.ن.
شبي باز رفتم خانه همون دوستم. پسرش بدجوري تب كرده بود. ساعت 11:30 شب با هم رفتيم داروخانه شبانه روزي براي پسرش دوا گرفتيم. با اينكه ساعت حدود 12 شب بود، ولي باز بيرون ماشين، هوا به شدت گرم بود. كولر توي ماشين نعمتي هستها.
پ.ن.
تا پارسال با اينكه ماشينم، كولر داشت، ولي وقتي خودم تنها بودم، هيچ وقت اون را روشن نميكردم، امسال بد عادت شدم. تقريبا بدون كولر جايي نميرم.
جمعه، تیر ۲۰، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر