امشب رفتم خانه يكي از دوستام، و حدود 110 تا عكس از پسر اون گرفتم، بچهاش خيلي ورجه وورجه ميكرد. من هم دوربين به دست، دنبالش راه افتاده بودم. هر حركتي كه ميكرد يك عكس ميگرفتم. از زير ميز، از بالاي صندلي، سينه خيز، ايستاده، از جلو و ... . تكان ميخورد عكس ميگرفتم.
هر چند دقيقه، 1 بار هم دوربين را خاليش ميكردم. و دوباره ميرفتم سراغش.
پيش خودم ميگفتم: خوشبحالش :)، وقتي بزرگ بشه، خيلي حال ميكنه، وقتي اين عكساش را ميبينه. :)
امشب ياد آلبوم بچهگيهاي خودم افتادم. چند وقت پيش يكي از بچهها گفت:كه رها 1 دفعه آلبوم عكست را بيار ببينيم بچه بودي چه شكلي بودي.
هوس كردم برم سراغش، و اون را يك تورقي بكنم :)، فكرش را بكنيد. وقتي 1 سالم بود، سرم را شكوندم :) هنوز جاش روي سرم هست.
پ.ن.
قبل از اون، 2 تا عكس هم از يك قليون با حال گرفتم. شايد يك روزي، عكس اون قليون را اينجا بگذارم، اين جور كه دوستان جو سازي كردن، احتمال داره كه من معتاد شده باشم. البته نتيجهاش تا فردا مشخص ميشه :)
چند روزه، وقتي از خواب بلندمي شم به شدت احساس خستگي مي کنم. ديروز که حسابي عرق هم کرده بودم. هر چي فکر ميکنم يادم نمي آد که چه خوابي ديدم. ...
ديروز به ذهنم اومد که شايد تصادف کنم. با خودم قرار گذاشتم که يکم بيشتر مراعات کنم. ولی شب وقتی ميخواستم برم خانه دوستم، باز مثل هميشه ... :)
پنجشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر