اين دادشم اينقدر اين ور، اونور پريد، تا آخر مجبور شدم، بلند شم و برم سوسك را بكشم.
خيلي سال بود كه سوسك نكشته بودم.
با خودم قرار گذاشت بودم، تا وقتي مجبور نشدم، اونها را نكشم. امشب هم، اگر دادشم، اينقدر بيتابي نميكرد. كاري به كار سوسكه نداشتم. و ميذاشتم زندگيش را بكنه.
همه اين چيزها را نوشتم كه بگم، دوباره در خانه، آرامش برقرار شده. :)
دوشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر