يك هفته خيلي شلوغ رو گذروندم.
از روز اول هفته در حال دويدن بودم، اين ترافيك هم مزيد بر علت هست. اينقدر اين ترافيك زياد هست، كه خيلي وقتها براي اينكه راحتتر به مقصد برسيم بهتره كه پياده بريم،تا سواره.
تو اين هفته 2-3 دفعه يك چيزهايي نوشتم، منتها اينقدر خسته بودم كه به آخر نرسيد.
مثل پريشب كه 4-5 خط نوشتم، بعد براي اينكه يكم خستگيم در بره، گفتم بهتره براي چند لحظه دراز بكشم، بعد يك دفعه چشمام رو باز كردم، ديدم صبح شده، بدون اينكه چيزي روم انداخته باشم. كامپيوترم هم خاموشه. توي شب يكي اومده بود كامپيوتر و چراغ اتاق رو خاموش كرده بود. :)
كلاس زبان
توي عمرم، هيچ وقت همچين كلاسي نداشتم. مثلا 2 شنبهاي حال من گرفته بود، بعد از 3-4 ساعت جلسه و ... با نيم ساعت تاخير رفتم سر كلاس. وقتي رفتم سر كلاس، ديدم قيافه همه گرفته است. خانم معلم مون هم اخماش توي هم هست. يكم همه رو نگاه كردم. و با حالتي كه هيچ اتفاقي نيافتاده رفتم سر كلاس، و بعد كه همه با تعجب من رو نگاه كردن، با خنده گفتم:
Helloooo
انگار بقيه هم منتظر همين جريان بودند، و زدند زير خنده. خلاصه اون روز هر كسي با خنده، از مشكلات اون روزش گفت: تقريبا براي همه يك روز خيلي بدي بود، ولي خب، آخر كلاس وقتي همه داشتيم ميرفتيم بيرون، همه ناراحتيهامون رو فراموش كرده بوديم. (اينقدر ميخنديديم كه اين خانم معلممون با خنده ميگفت: كه بالاخره همه ما رو از اين موسسه مياندازند بيرون :) )
فيلم You've Got Mailرو هم توي ساعت فيلم ديديم. خيلي جالب بود، شايد براي 4 يا پنجمين بار بود كه ميديدم، ولي خب اينقدر برام جالب و هيجان انگيز بود كه ... كلا همه بچههاي كلاس از اين فيلم خوششون اومد. :)
تا يادم نرفته كه بگم كه ما بالاخره تونستيم از اين خانم معلممون شيريني بگيريم. :)
هر جلسه، يك يا 2 تا از بچهها سانديس + كيك ميگرفتيم و همه ميخورديم. از خانم معلممون هم بخاطر اينكه يك گوشي Nokia جديد گرفته بود، شيريني گرفتيم. گوشي خيلي باحالي داره. هر جلسه، يكم با گوشيش بازي ميكنم. :) اينقدر دنگ و فنگ داره، كه حالا حالا بايد ور برم تا همه سوراخ و سنبههاي آن رو پيدا كنم. :)
شنبه شب بعد از كلاس داشتم مياومدم بسمت خونه، ميخواستم برم توي بزرگراه رسالت كه چشمم افتاد به يك ماشين دوو سيلو كه جلوتر رانندگي ميكرد. به نظرم اومد كه خانمه خيلي تند رانندگي ميكنه. طبق معمول هوس كردم كه از اون جلو بزنم. خلاصه اينكه نصف شبي با سرعت 160 تا توي بزرگ راه رسالت ميرفتيم. :)
يكشنبه
قرار بود كه خونه يكي از دوستام مهمون باشم. منتها، اول سر از مانتو فروشيهاي ميدان فاطمي و بعد هم راسته خيابون وليعصر سر در آوردم. آخرش هم با صاحبخانه رفتم خونش مهموني، منتها بعد از كلي ترافيك و پياده روي، همه اينقدر خسته بوديم كه ناي حرف زدن نداشتيم. :)
4 شنبه، 5 شنبه
بازار اسفند شروع شد. اين دفعه نميخواستم كه خيلي كار بكنم، كلي از كارها رو واگذار كردم. منتها باز اگر نباشم، خيلي از كارها نميگذره. ولي خوبه.
همين كه بعضي از كارها رو ميشه توسط تلفن انجام داد، خيلي خوبه. :)
توي اين سالها، خيلي سعي كرديم كه يك نفر رو پيدا كنيم كه بتونه جاي ما يك سري از كارها رو بكنه. منتها هيچ كس نميتونه جلودار باشه. و ...
خلاصه بعد از 7-8 سال، جلو بودن، ديگه دارم خسته ميشم. :)
برام جالبه،
خيلي از بچههاي گروه، به طور معمول توي خونه كاري نميكنند. ولي تو كافي شاپ همه كاري ميكنند. از ظرف شستن گرفته تا آشپزي :)
راستي ديروز براي اولين بار توي عمرم، منم سمبوسه پيچيدم. توي بازار قبل يكي از بچهها بود كه سمبوسه درست ميكرد، منتها توي اين بازار نبود. هر كدوم از بچهها يك قسمت از كار رو كه ياد گرفته بود انجام ميداد. خلاصه اينكه، نتيجه كار رضايت بخش بود. و همه سمبوسهها قبل از تمام شدن بازار به فروش رفت. :) (60 تا دونه بود.:) )
2 تا از بچهها هم فقط خميازه ميكشيدند. تمام شب قبل رو صرف درست كردن كيك شكلاتي كرده بودند. :)
وسط اين بازار بايد به خراب شدن كامپيوتر پدرم، و كار شركت و شلوغي بيش از حد خيابونها رو هم بايد اضافه كنم. در اين هفته همش مجبور بودم كه اين ور اون ور برم، اون هم توي اين ترافيك و شلوغي. بعضي از شبها وقتي ميرسيدم به خونه. جدا شكل مردهها ميشدم. :)
امروز، روز آخر بازارمون هست. :) اميدوارم، فروش امروز خوب باشه :)
جمعه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر