سه‌شنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۲

امروز صبح رو خوب شروع نكردم.
اولش كه خواب موندم. بعدش كليد انباري گم شده بود. من نتونستم كفشام رو از اون تو بردارم. بعد از اون هم مجبور شدم، لاستيك ماشينم رو عوض كنم،‌ خيلي كم باد شده بود. تازه بعد از اون هم يك موتوري به من آينه بغل ماشينم زد. كه خوشبختانه توي برف و سرما زمين نخورد. بعد ماشينم رو براي نقاشي خوابوندم. كه بخاطر اين سرما، به جاي يك روز، احتمالا تا آخر هفته بايد بخوابه. و ...

خلاصه صبح اصلا خوب نبود.
امروز به شدت هوس كوه رفتن كرده بودم. البته نه كفشم مناسب بود، و نه ماشين داشتم كه تا دم كوه برم.
توي اتاق محل كارم نشستم، و همينجور با حسرت به سمت جايي كه بايد كوه قرار داشته باشه و حالا فقط توده ابر ديده مي‌شه، نگاه مي‌كنم.
به خودم مي‌گم،‌ بالاخره يك فكري مي‌كنم. :)
ياد 1-2 هفته پيش مي‌افتم، وقتي پسر عموم درخت خونشون رو به من نشون مي‌ده كه پر از شكوفه هست، با ناراحتي به اون مي‌گم كه اين شكوفه‌ها زود در اومدن، احتمالا اينها رو امسال سرما مي‌زنه، ....

موقع برگشت، يكي از همكارهاي شركت لطف مي‌كنه و من رو تا يك جايي مي‌رسونه. بازنشسته وزارت راه هست، خيلي از وضعيت موجود راضي نيست.
مي‌گه وقتي سال 43 من به استخدام دولت در اومدم. حقوقم 3480 تومان بود، كه به اندازه 68تا سكه پهلوي بود.
انقلاب كه شد، حقوق من 19000 تومان بود،‌ و قيمت سكه حدود 400-440 تومان بود.
مي‌گفت: الان بعد از اين همه تجربه، حقوقي كه الان مي‌گيرم به اندازه 5-6 تا سكه پهلوي مي‌شه.!!

بعدش سوار تاكسي شدم، راننده خيلي آروم به نظر مي‌رسيد. داشتيم مي‌رفتيم كه يك دفعه يك پرايدي توي يك خيابون يك طرفه شروع كرد به دنده عقب اومدن، و انتظار داشت كه همه برند كنار، وقتي ديد، پشت سرش پر از ماشين هست. راننده پرايد از ماشين پياده شد و داد كشيد كه اقا راه بدين من فلان جا كار دارم و ...
راننده تاكسي، وقتي اين حرف رو شنيد،‌ خيلي ناراحت شد. مي‌گفت: خود اين يارو مي‌دونه داره خلاف ميكنه‌ها،‌ با اين حال طلبكارم هست كه چرا بقيه به اون راه نمي‌دن. اگر قرار باشه، كه مردم ما آدم بشن، بايد از همون شيرخوارگي آدمشون كرد.
مي‌گفت:‌يك نوزاد ايراني رو بگذار، كنار يك نوزاد آلماني. هيچ فرقي با هم ندارند. تازه شايد قنداق نوزاد ايرانيه قشنگتر هم باشه. منتها ببين چي مي‌شه كه وقتي نوزاد آلمانيه بزرگ مي‌شه، يك ماشين بنز مي‌سازه، ايرانيه همون پيكان 30 سال پيش رو مي‌سازه. ...
از مثال راننده، خيلي خوشم اومد. دوست داشتم بازم صحبتهاي اون رو گوش كنم، منتها به مقصد رسيده بودم. ...

شركت مخابرات اعلام كرد، كه در اين دوره حدود 5,600,000(پنج ميليون و ششصدهزار) فيش موبايل فروخته. كه اگر اين عدد رو در 440 هزار تومان ضرب كنيد، به رقم 2,464,000,000,000 تومان مي‌رسيم. اگر قيمت دلار 840 تومان فرض كنيم، مي‌شه چيزي حدود 2,900,000,000 دلار (2 ميليارد و نهصد ميليون دلار). فكرش رو بكنيد، اين تعداد خط رو مردم ما فقط در طول 10 روز خريدند. :)

4 شنبه سوري
ظاهرا شوراي اسلامي شهر تهران، طرحي رو تصويب كرده كه طي اون، قراره امسال مراسم 4 شنبه سوري توسط شهرداري تهران سازماندهي بشه. در كنار شهرداري، قراره از نيروي انتظامي، آموزش پرورش و نيروي بسيج جهت آموزش مردم استفاده بشه.
در ضمن، بعضي‌ها ادعا كردند كه اين مراسم ربط پيدا مي‌كنه به امام حسين، مي‌گويند: مختار وقتي مي‌خواست، انتقام امام حسين رو بگيره، در 4 شنبه آخر ماه صفر، آتيش روشن كرد. و توسط آتيش به يارانش خبرداد كه حمله بكنند و از اينجا بود كه اوايل به ياد اون روز 4 شنبه آخر صفر اين كار رو مي‌كردند و بعد يواش يواش تغيير كرد و شد 4 شنبه آخر سال.
امشب كانال پنج يكي از رئيس‌هاي نيروي انتظامي رو آورده بود، و اون در مورد قاشق زني صحبت مي‌كرد. (من وسط اين برنامه رسيدم، ممكنه زياد و كم بگم.) مي‌گفت: قديمها، مردم فقير براي اينكه شناخته نشند، در روز 4 شنبه سوري، چادر سر مي‌كردند و به اين بهانه كمك جمع مي‌كردند.
خلاصه امسال بايد مراسم جالبي داشته باشيم. :)
از بعضي از حرفها و كارهايي كه محافظه‌كارها مي‌زنند خندم مي‌گيره. حرفها و كارهايي رو مي‌كنند كه تا يك سال پيش حرام بود، ولي الان تشويق هم مي‌كنند. مقاله آقاي ابطحی در فايننشال تايمز، جالبه :)

و در آخر اينكه، روزهاي برفي چقدر قشنگند، توي اين روزها چقدر شيطوني مي‌كردم. چقدر بازي مي‌كردم و ... :)

پياده روي زير بارش برف، خيلي كيف داره. حتي اگر اين كار بقيمت خيس خالي شدن باشه هم اصلا مهم نيست. حتي مهم نيست كه كفش آدم خيس بشه، جوراب آدم خيس بشه و توي سرما تنش بلرزه.
در اون لحظه، وقتي به لذت پياده روي فكر مي‌كني، همه اين اتفاقات رو فراموش مي‌كني.
تازه وقتي متوجه اين اتفاقات مي‌شي كه مثل موش آب كشيده وارد خونه مي‌شي و ميبيني همه دارند تو رو با تعجب نگاه مي‌كنند.

هیچ نظری موجود نیست: