جمعه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۲

كوه هنوز هم باحاله.
هنوز هر 28-29 روز يكبار، ماه داره.
اون هم يك ماه گنده.
وقتي اون رو بالا سرم، مي‌بينم كيف مي‌كنم. گر چه بماند كه امشب هوا غبارآلود بود، و يك ذره ماه رو تار مي‌ديدم. و تازه يك گوشه‌اش هم پريده بود. ولي خب همينجورش هم باحال بود. :)
هوا دلپذير بود. حيف كه كفشم رو برنداشته بودم. اگر نه تا اون بالاي بالا مي‌رفتم و برمي‌گشتم. خيلي وقته كه بالا نمي‌رم.
از وقتي كه زانوهام درد گرفت، يكم بيشتر مراقبت مي‌كنم. امشب به اين نتيجه رسيدم كه بازم مي‌تونم اون بالا برم. ولي چه فايده كه كفشم خوب نبود. :)

وقتي مي‌رم كوه ياد خيلي چيزها مي‌افتم. لحظات خوب، لحظات بد. هر دفعه يك دور مرور مي‌كنم.
فهميدم كه هيچ چيز ابدي نيست. و همه چيز تغيير مي‌كنه.

امشب
از بالا به شهر نگاه مي‌كنم.
مي‌گم: به نظر چند تا آدم گشنه توي اين شهر، دنبال يك لقمه نون هستند.
چقدر آدمهايي زندگي مي‌كنند، كه از فرط سيري دارند مي‌ميرند.
چند نفر آدم هستند كه در همين لحظه، كشته شدند يا به مرگ طبيعي مردند.
در مقابل چند نفر آدم پا به اين شهر گذاشتند.
چند نفر هستند كه الان، دلشون شكسته.
در مقابل چند نفر هستند كه شادند.
در اين لحظه چند تا دزدي داره انجام مي‌شه. چند تا دزد گير افتادند.
در اين لحظه چند نفر همدگر رو بغل كردند، چند نفر با هم قهر مي‌كنند.
...

به سالي كه داره تمام مي‌شه فكر مي‌كنم.
به اينكه با همه سختي‌هاش، چه تجربيات جديدي رو گذروندم.
به اينكه سخت بوده ولي خوب بوده.
به اينكه نظرم نسبت به خيلي چيزها عوض شده.
به اينكه ...

هیچ نظری موجود نیست: