يك روز خوب
امروز بعد از 4 روز، از خونه اومدم بيرون. توي بزرگراه، اولين موضوعي كه من رو مشغول كرد، موضوع موندم توي خونه بود. باور كنيد، يادم نميآد كه دفعه قبل كي بوده كه فقط 2 روز تو خونه موندهام و از خونه بيرون نيومده باشم.
حتي وقتي كه پام رو عمل كردم، بعد از 2 روز، ليلي از خونه اومدم بيرون. با بدبختي سوار دوچرخه شدم، و رفتم بيرون گشت زدم. (اين جريان مال 15-16 سال پيش هست.) حس يك زنداني رو داشتم كه از زندان رها شدم. احساس خيلي جالبي هست. :)
در تعجبم كه چطور 4 روز توي خونه دوام آوردم. 4 روز كه كليش رو خواب بودم. كلا از اول سال خيلي خوابيدم. :) شايد از اول سال يك چيزي بيش از نصفش رو خوابيدم. :)
تا امروز فقط به ديدن 2 تا از دوستام براي عيد ديدني رفته بودم. اين بود كه امروز جوري لباس پوشيدم كه بعد از شركت، برم چندتايي از دوستام رو ببينم.
امسال همه چيز در حال تغيير هست. دور بريهام دارند تغيير ميكنند. احساس ميكنم كه كلا يكم ضعيف شدم. هم از لحاظ روحي، هم جسمي.
يك احساس عجيب دارم. يادمه اواخر پارسال يك دفعه به يكي از دوستام گفتم: كه ديگه از تنهايي خسته شدم، براي اولين بار دوست دارم كه يك نفر رو كنارم داشته باشم. براي خودم. عجيبه كه تو همه اين سالها همچين احساسي رو نداشتم.
به من خنديد. و با يك لبخند گفت: حالا كه احساس نياز ميكني، پيداش ميكني. مهم اين حس نياز بوده،
امسال هركس كه به من ميرسه بدون استثنا ميگه: امسال بايد به ما شيريني بدي و طبق معمول به همه ميخندم.
البته امروز كار جديتر هم شد.
رفته بودم خونه يكي از دوستام. بعد از كلي بحث در مورد موضوعات مختلف، صحبت رو كشوندند به اينكه رها فقط تو موندي كه ازدواج نكردي و ... كلي قصه ديگه براي من سر هم كردند، يك دفعه خانم دوستم با دوستش دوتايي به من كليد كردن كه آنكسي كه من دنبالش هستم بايد چه شرايطي داشته باشه؟!
من رو ميگيد همينجور موندم، دوستم هم با اينكه محو بازي آرسنال و منجستر بود، شروع به كمك كردن اونها كرد.
خلاصه يك ساعتي من رو سين جين كردند. آخرش هم فكر كنم، نفهميدند كه چي تو كله من ميگذره. بس كه جوابهاي گنگ و دو پهلو دادم. فقط در آخر دوست خانم دوستم خيلي متفكرانه گفت: رها بايد يكي رو پيدا كنه، كه به دلش بشينه. و ...
وقتي مهمونهاي دوستم رفتند، دوستم به من گفت: رها، چرا اين چند روزه از تو خبري نبود؟! امروز به خانمم ميگفتم: كه عجيبه از رها خبري نيست. خنديدم و گفتم: اين چند روز مريض بودم و تقريبا 3-4 روز خوابيده بودم. خانم دوستم، به شوهرش گفت: عجب دوستي هستي، ديدي از رها خبري نيست، تو چرا سراغش رو نگرفتي.
زدم زير خنده و گفتم: بي خيال ....
برام عجيبه، فقط يك حس به من ميگه كه ميخواد يك اتفاقي بيافته. ولي نميدونم چي هست؟! و دقيقا چه زماني هست؟
اميدوارم كه خير باشه. :)
دوشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر