* ديشب اوضاع احوالم يك دفعه به هم خورد. از اون حالتها پيدا كرده بودم كه با يك من عسل هم نميشد نگاهم كرد!
ديشب پيش يكي از دوستاي قديمم بودم، موقع برگشت با من اومد كه برسونمش، توي راه برگشت يك دفعه صحبت از دوستيها و زندگي پيش اومد، و دوستم شروع به نصيحتم كرد. ...
از جامعهامون خوشم نميآد. شايد نصيحت دوستم براي شرايط فعلي جامعه ما درست باشه. با اين حال نصحيتش به شدت حالم رو گرفت. بدترين قسمتش براي من اين بود، كه با اتفاقاتي كه برام افتاده بود، خيلي راحت حرف دوستم تاييد ميشد. و من نميتونستم از خوب بودن دفاع كنم. ديشب با يك سر درد شديد رسيدم خونه. ديشب از اون شبها بود كه ميخواستم دل به بيابون بزنم و بشينم براي خودم گريه كنم. :)
امروز، يك روز ديگه بود. امشب حالم خيلي خوب بود. گردش و تفريح با 2 تا آدم ديوونه ديگه مثل خود آدم خيلي حال ميده. هر چند كه بليط سينما گيرمون نيومد، به جاش خوردن همبرگر زغالي و بعد چايي خوردن خونه 2 تا ديوونه ديگه حسابي حال داد ... خلاصه امشب، شب خوبي بود. :)
پ.ن.
1- زنده به آنيم كه آرام نگيريم ... :)
2- امشب تو بزرگراه درست جلوي چشم من، يك پسره داشت ميرفت زير تريلي، خدا خيلي به اون رحم كرد، فكر كنم رانندهاش مست بود!!!
* تا كمتر از يك هفته ديگه، آخرين پسر عمو، از نسل ما، ميره سر خونه و زندگيش. :) از ته دل براش خوشحالم :) :X
* چند وقته سرعت خونم اومده پايين، دوست دارم يك شب تا اونجا كه دوست دارم تند برم. :)
دلم به حال ماشين خودم ميسوزه، بنده خدا همش داره با همه توان به من خدمت ميكنه! عقربه كيلومتر شمارش به لرزه افتاده، تازه صداي بوقش هم گرفته، همينروزها هست كه بوقش هم از كار بيافته. :)
* نمايشگاه كامپيوتر امسال، نسبت به نمايشگاههاي سالهاي پيش خيلي بهتر شده بود. با اينكه نمايشگاه بليط ورودي داشت و قيمتش 1000 تومان بود، بازم يكسري آدم اومده بودند كه فقط به فكر جمع كردن كاتالوگ و كيسه نايلون بودند. بعضي از اونها رو اصلا درك نميكردم. توي يك غرفه داشتم فرم درخواست اطلاعات بيشتر رو پر ميكردم، كه يكي از اينها داشت 4-5 تا كاتولوگي كه من تا اون موقع جمع كرده بودم رو برميداشت ببره. يك جا ديگه هم داشتم در مورد يك برنامه صحبت ميكردم كه يك دفعه يك خانم چادري كه سنش حدود 35 سال بود اومد و به صاحب غرفه براي گرفتن كيسه نايلون گير داده بود! بيچاره، زبون صاحب غرفه گير كرده بود، نميدونست چي بايد به اون خانم بگه!...
* هفته پيش يكي از دوستام گير داده بود، كه با چند تا از بچههاي كلاس بريم شمال. از روز اول كه اين پيشنهاد رو كرد، هي بهانه آوردم، تا شب آخر در آخرين ساعات جريان مسافرت رو پيچونديم. از اون سفرها بود كه از به هم خوردنش كلي خوشحال شدم. از اول نسبت به اين سفر حس خوبي نداشتم. بعد از 2-3 روز، اتفاقات نشون داد كه چقدر خوب شد كه نرفتيم.
نميدونم اين پسره چي تو كلش ميگذره و چرا اينقدر اطراف ما ميگرده. اصلا نسبت به اون حس خوبي ندارم و ميترسم آخرش يك جوري زهرش رو بريزه.
* ...
سهشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر