برف
* با برف خيلي حال ميكنم، پريشب وقتي آسمان سرخ رو ديدم، پيش خودم گفتم، فردا حتما برف ميآد.
صبح كه از خواب بلند شدم، ديدم همه جا سفيد هست و كلي برف تو كوچه نشسته. توي بزرگراه بودم، كه يك دفعه مه همه جا رو گرفت، به زور 40-50 متر جلوتر از خودم رو ميديدم. با اين كه بزرگراه نسبتا خلوت بود، منتها تو دلم گفتم، تو اين هوا حتما تصادف پيش ميآد. 500 متر بعد به صف بلند ماشينها كه همه تو بزرگراه متوقف بودند رسيدم. يكم جلوتر هم چند تا تصادف ديدم. ولي ترافيك بعد از تصادف هم ادامه داشت. تنها چيزي كه اون ترافيك رو براي آدم قابل تحمل ميكرد، تماشاي بارش آرام برف بود و يادآوري بعضي از خاطرات خوش گذشته، كه لبخند رو به لبهاي آدم ميآورد. :)
* ديروز بعد از ظهر، بايد ميرفتم ختم مادربزرگ علي. اول برنامه رفتم، كه از اون طرف زودتر بلند بشم برم عيادت مادر يكي از دوستام كه چند وقت هست خونه خوابيده. اواسط برنامه وقتي ميخواستم برم، همچين پدر علي و خودش نگاهم كردم كه ديدم بهتره برگردم سرجاي خودم بشينم. :) بعد از ختم، جلو در مسجد كلي از سرما لرزيدم. هر كاري كردم رضايت ندادند كه برم و با بقيه رفتيم شام سالن.
امروز صبح به مادرم ميگفتم: كه قبلاها هميشه براي ختم يك نوع غذا ميدادند. ولي ديشب حداقل 3 نوع غذا سر ميز بود بعلاوه چند مدل سالاد، انواع و اقسام ژله و كرم كارامل و كيك بستني و ...
مادرم گفت: اين كه چيزي نيست، فلاني كه تو نيومدي، تو سالن فلان برنامهاش رو گرفته بود و ...
مادرم ميگه اينجور كارها ديگه داره عادي ميشه. ...
خيلي از اينجور كارها خوشم نميآد. به نظرم يكجورهايي داريم اسراف ميكنيم، در حالي كه اون پول رو خيلي بهتر ميشه براي كسي كه فوت كرده خرج كرد و با اون پول به يكسري آدم نيازمند كمك كرد. حداقلش اين هست كه دل يك عده خوشحال ميشه. داريم پول رو صرف يكسري تجملات ميكنيم ...
* ديشب تا ساعت 4:30 صبح بيدار بودم، تا كتاب خانم مسعود بهنود رو به يك جايي رسوندم. داستان جالبي بود، از اون كتابها هست كه آدم توش غرق ميشه و با اون به زمانهاي مختلف ميره. امشب كه كتاب رو تمام كردم، پيش خودم توي اين فكر بودم كه اگر ماها 50% صبر و تحمل خانم رو داشتيم و شكرگزار آن چرا كه داريم بوديم، وضعمون به مراتب خيلي بهتر از الانمون بود.
* امروز، يك روز نسبتا شلوغ بود، ظهر يك جلسه 1 ساعته، عصر هم يك جلسه 3 ساعته! بعد از جلسه هم، عيادت مادر دوستم رفتم.
حدود ساعت 11، وقتي از خونه دوستم بيرون اومدم، ديدم باز داره برف ميآد. سريع تصميمم رو گرفتم و راه افتادم به سمت كوه. حيف كه وقتي رسيدم دم كوه بارش برف بند اومده بود.
برفش خيلي پودر بود، اصلا نميشد روش سر خورد. ولي به جاش كلي روش بالا و پايين پريدم. :) كوه خيلي خلوت بود. تو مسيري كه رفتم، فقط چند نفر رو ديدم. منظره كوه بي نظير بود، همه جا سفيد، در كنار يكسري چراغ كه مسير رو تو دل كوه روشن ميكردند. همه چيز به شكل خيره كنندهاي شفاف بود. :)
پ.ن.
دلم براي يك سري از بچهها خيلي تنگ شده، اون بالا كلي ياد گذشتهها كردم. :)
سهشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر