یکشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۲

صبح رفتم، براي خانه‌مون وسايل بگيرم. (شناور مسي) ، داشتم دنده عقب مي‌آمدم كه ماشينم را پارك كنم. كه يك رنويي اومد. پارك كرد. طرف تا فهميد كه من مي‌خواستم همونجا پارك كنم. سريع از توي پارك اومد بيرون و رفت پايين. داشتم در ماشين قفل مي‌كردم. كه ديدم راننده رنويي داره از بغلم رد مي‌شه.
از راننده كلي تشكر كردم،
طرف در جواب گفت: خواهش مي‌كنم، اون جا، حق شما بود. و بعد رفت.
پيش خودم گفتم: رها، اگر همه، مثل اين آقاهه به حق و حقوق ديگران احترام مي‌گذاشتند. شهر ما، چه شهر خوبي مي‌شد.
بعدش رفتم توي مغازه كه شناور مسي را بخرم. روز قبلش يك سري لوله و لوازم دستشويي گرفته بودم كه زياد آمده بود، پدرم گفت: ببر، ببين طرف پس مي‌گيره يا نه. چون اين وسايل به درد ما نمي‌خوره و همينجور گوشه انباري مي‌مونه. تا به طرف گفتم، كه اگر امكان داره اين وسايل را پس بگيريد. با روي باز پذيرفت. از اين كارش، خيلي خوشم اومد. و تصميم گرفتم، كه از اين به بعد، اينجور خريدها را در حد امكان از اين مغازه بكنم.
عصرش رفتم، پيش يكي از دوستام. چند روز قبل كه من را ديده بود، وقت نشد كه با هم خيلي صحبت كنيم. فقط گفت: رها مي‌خوام با تو صحبت كنم. (اين دوستم وقت سر خاروندن نداره، ولي حس كرده بود كه من خيلي سرحال نيستم.) خلاصه حدود 2 ساعتي صحبت كرديم. صحبت جالبي بود. در اين مورد، حتما توي وبلاگم مي‌نويسم.

پ.ن.
1- بعد از اين صحبت، احساس خيلي بهتري پيدا كردم. (البته چند روزي هست كه بهترم.) فكر كنم بزودي بتونم اينجا را پابليش كنم.
2- ظاهرا يك سري از قواعد و روابط من بايد تغيير كنه. البته بعيده، اثرات اين تصميم بزودي مشخص بشه.
3- يكم خوشحالم.

هیچ نظری موجود نیست: