با اين كه صبح خيلي سر حال نبودم ولي هر چي به بعدازظهر نزديك ميشديم، حالم بهتر ميشد.
اينقدر كه بعد از مدتها كلي خنديدم.
ساعت 6:25 ميدان آرژانتين قرار داشتيم. هلمز، بارانه، دوست بارانه و خواب ميبينم نويسنده شدم، همه تقريبا با هم سر قرار رسيديم. ساعت 7 دم پاركينگ قرار گذاشتيم و راه افتاديم.
به متريال زنگ زدم و جريان قرار را گفتم، متريال هم گفت باشه سعي ميكنم خودم را برسونم، سر راه هم يك چيزي ميگيرم. (از ساعت6، 2-3 بار زنگ زده بود و در مورد قرار و ساعتش سوال كرده بود.) هلمز پشت سر من بود، يك دفعه ديدم از يك مسيري رفت كه كلي دورتر بود. به موبايل دوست بارانه زنگ زدم و به هلمز گفتم: حتما بايد يك كلاس مسيريابي برات بگذارم و ... . همچين كه قطع كردم، ديدم بزرگراه آفريقا بسته است. اصلا ماشينها تكان نميخوردند. مسيري كه هميشه 3-4 دقيقه ميرفتم. 25 دقيقه طول كشيد تا به تقاطع جهان كودك رسيدم، از اونجا به بعد گازش را گرفتم كه ديگه خيلي دير نرسيم. (بنده خدا خواب ميبينم نويسنده شدم كه بايد ديوانه بازيهاي من را تحمل ميكرد.)
راس ساعت 7 هلمز به من زنگ زد كه كجا هستين؟! يك كاري پيش اومده، ما بايد زود بريم بالا. منم كه تقريبا نزديك كوه بودم گفتم تا 2-3 دقيقه ديگه توي پاركينگم. از شانس من توي يكي از اين كوچهها منتهي به پاركينگ، همچين پرايد به پژو پارس زده بود كه كل عرض كوچه بسته شده بود. مجبور شدم كلي راه دنده عقب بيام و اون مسير را دور بزنم. ساعت 7:07 بود كه رسيدم به پاركينگ. ماشين را سريع پارك كردم و راه افتاديم به سمت بالا. نسبتا تند راه ميرفتم. من از جلو، خواب ميبينم نويسنده شدم، از پشت سرم. فكر كنم چند كيلويي لاغر شد، تا ما به هلمز و بارانه و دوستش رسيديم. (ياد پارسال افتادم، كه تقريبا هميشه اينجوري ميرفتم، و همه را يك جوري تا اون بالا ميكشوندم.) وسط راه بود كه تازه فهميدم متريال و ترنج جا موندند.
از وقتي كه به بچهها رسيديم، صحبت اصلي، در مورد روز زن و تبريك اين روز بود. اينكه كي يادش بوده، كي تبريك گفته، كي نگفته و ... كلي خنديديم. هلمز ميگفت:كه تو خودشيريني كردي كه تبريك گفتي و ... البته اون بالا وقتي متريال و ترنج قدم زنان رسيدند، فهميديم كه متريال، از همه بيشتر به خاطر اين روز خودشيريني كرده. 1 جعبه شيريني خامهاي گرفته بود و با خودش آورده بود.
بعدش هم من به مناسبت روز زن ذرت گرفتم، كه خيلي چسبيد. آخرش هم ترنج، براي همه نوشابه خريد. (اون هم به مناسبت روز زن)
نميدونم امروز كوه چه خبر بود، كلي آدم بيسيم بدست با خانوادههاشون اونجا بودند. انگار همه را با تله كابين برده بودند بالاي كوه و آورده بودنشون پايين. تازه بعدش هم همه را بردند رستوران بام تهران كه شام بدند. (قيافه همشون خفن بود.)
موقع برگشتن حالم بهتر شده بود، كلي خنديدم. از وسطهاي راه، از اونجا كه بارانه ديرش شده بود، (نه كه من خوشم ميآد تند راه برمها :D) من اون تندش كرديم، كه بقيه هم تندتر بيان.
حدود ساعت 8:45 بود كه رسيديم به پاركينگ، خيلي وقت بود كه اين ساعت برنگشته بوديم. (شايد از زماني كه ماشينهامون توي برف گير كرد.)
جاي همه خالي بود.
چهارشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر