شنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۲

اين هفته باز خانه عموم رفتيم، اين هفته اون يكي عموم ما را دعوت كرده بود. و به ما شام داد.
چند هفته ديگه عروسي يكي از پسر عموهام هست، عموم اومد و يك سري از كارتهاي عروسي را به من داد، كه پخش كنم.
براي اينكه بدونم، كارت چه كسايي را بايد بدم، داشتم،‌كارتها را زير و رو مي‌كردم، كه يك دفعه، اون يكي عموم گفت: رها،
گفتم: بله.
گفت: نمي‌دونم چرا وقتي كه تو داشتي اين كارتها را به هم مي‌زدي، يك دفعه از ذهنم گذشت، كه ما بزودي همين كار را براي تو مي‌كنيم.
طبق معمول، وقتي صحبت عموم تمام شد، يك لبخند تحويل دادم.

موقع رفتن، وقتي عموم مادرم را ديد، باز همين صحبت را تكرار كرد. و ...

توي خانواده با اين كه چند نفر ديگه وضعشون مثل من هست، ولي هيچ كدامشون به سر سختي من نيستند.
مرغ همچنان يك پا دارد. :)

هیچ نظری موجود نیست: