یکشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۲

به آرشيو 1 سال پيشم سر زدم، كلي برام جالب بود. ياد كلي خاطره افتادم. بعضي‌هاش خوب بودند، بعضي‌هاش هم بد.
يادمه پارسال همچين روزهايي، خيلي اوضاع خوبي نداشتم. خيلي خسته بودم.
خيلي سخته آدم تمام روزهاي هفته را از صبح تا نيمه شب كار داشته باشه،‌ فكرش هزار جا باشه، جمعه‌اش هم مجبور باشه پورپازال بنويسه.

خيلي وقت بود كه مي‌خواستم، يك نفر را ببينم. ولي هيچ وقت پا پيش نمي‌ذاشتم.
پارسال وقتي در مورد قرار با من صحبت كرد، هنوز نمي‌دونستم چي كار كنم، قبول كنم يا بهانه بيارم. يادمه اون روز، با خودم شرط كردم، بشينم سر كارم، اگر پورپازالم تموم شد و اونها باز بودند. برم ببينمش. حدودا 2-3 ساعت كارم طول كشيد. وقتي راه افتادم، كه برم سر قرار، فكر نمي‌كردم، كه بچه‌ها هنوز اونجا باشند. ولي بودند.
منتظر من و يك نفر ديگه بودند.
اون شب خيلي منتظر اون يكي نفر شديم. خيلي نگرانش بوديم. مي‌دونستيم كه با تاكسي تلفني 1-2 ساعت قبل راه افتاده، ولي هيچ خبري از اون نبود. اينقدر نشستيم تا مطمئن شديم طرف برگشته خانه. اون يكي آدرس را اشتباهي رفته بود. و بدتر از همه تلفن ما را هم گم كرده بود، كه دوباره آدرس بگيره. هنوز دلم براي اون دسته گلي كه دوستمون از ترس دور انداخته بود، مي‌سوزه.
...
شلوار خال خاليش، من را، ياد 101 سگ خالدار انداخت.

پ.ن.
بعضي از خاطرات با اينكه براي آدم خيلي شيرين هستند، مي‌تونند آدم را ياد بعضي از چيزهاي تلخ هم بياندازند. :)

هیچ نظری موجود نیست: