چهارشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۲

نم نم باران
امشب از سونا برمي‌گشتم، طبق معمول كولر را روشن كردم، كه يك دفعه ديدم چند قطره بارون ريخت رو شيشه جلو ماشين. سرم را دولا كردم و از شيشه جلو آسمان را ديدم، يك تكه ابر سياه رو آسمان بود. خيلي خوشحال شدم، سريع شيشه‌ها را كشيدم پايين و كولر را خاموش كردم. به خودم گفتم حيف نيست كه از اين هواي خوب استفاده نكنم. بوي باران حال و هوام را حسابي عوض كرد. تو بزرگراه راه مي‌رفتم كه يكي از اين بنزهاي 110 چراغ زد كه به اون راه بدم. منم از خدا خواسته سريع راه را باز كردم و خودم پشت سرش راه افتادم. وسطهاي راه حوصله‌ام سر رفت، راننده‌ ماشين پليس اصلا بلد نبود راه بگيره، همش منتظر مي‌شد كه راه را براش باز كنند و ايشان وقتي جلوش هيچ ماشيني نبود، گاز مي‌دادند. بي خيال اون شدم. از سمت راستشون جلو زدم و با خيال راحت مسير خودم را ادامه دادم.

امشب بعد از مدتها، توي سونا يكي از دوستام را ديدم، به نظرم رسيد يك كم پكره، توي جكوزي سراغ دوست دخترش را گرفتم، گفت مگه خبر نداري، تقريبا 2 ماهي هست كه با هم دعوامون شده. كلي صحبت كردم، كلي دلداريش دادم. و ... (با حالترين قسمتش، توصيه‌هايي بود كه براي فراموش كردن دوست دخترش به اون كردم. اين دوستم، تقريبا 2 سالي با دوستش، دوست بود. و ... )

امشب يكي از عموهام هم با ما به سونا آمده بود. (به قول خودش با جوانها) اين عموم را خيلي دوست دارم. بزرگترين عموم هست، ‌همه فاميل به اون احترام مي‌گذارند، امشب كلي براي ما صحبت كرد. راجع به صنعت و قوانين جديدي كه قراره تصويب بشه، و اينكه هر كدام از اين قوانين چه تاثيري در صنعت داره. كلي هم در مورد گذشته صحبت كرديم و اينكه چرا بايد ياد و خاطره گذشته‌ها را نگه داريم. چرا بايد به دنبال ريشه‌هامون باشيم. (من و يكي از پسر عمو‌هام خيلي به اين موضوع علاقه داريم كه در مورد گذشته بيشتر بدونيم. مثلا ما خيلي دوست داريم بدونيم كه چرا جد جد ما به تهران مهاجرت كرد. و ... خلاصه اين خانواده ما از بس بزرگ و بي در و پيكر هست كه ما نمي‌دونيم به دنبال كدوم قسمتش بريم. ...) به هر حال عموم خيلي موافق نبود، مي‌گفت اين چيزها چه نقشي در زندگي امروز ما داره. بعد از كلي صحبت، فكر كنم، يك ذره دلش را نرم كرديم. اين عموم خيلي عكس و فيلم، از گذشته داره، فكر كنم ديگه بتونيم به اونها دسترسي پيدا كنيم. :)

باز رفتم خانه اون پسر عموم كه فردا عروسيش هست. فكر كنم، ديگه به طور كامل قاطي كرده. البته به قول يكي ديگه از پسر عموها كه يكي از برادراش را داماد كرده، اين مسئله كاملا عادي هست، مي‌گه اين پسرعمو هم چون الان داغه نمي‌فهمه كه چي كار داره مي‌كنه. 2-3 ماه بعد تازه 2زاريش مي‌افته كه چي كار كرده.
امروز كامپيوترش را بردم به اون تحويل دادم، داشتم كامپيتورش را از جعبه در مي‌آوردم كه يك صدايي اومد. ديدم مانتور از دستش در رفته خورده به ميز، خوشبختانه فقط پايه مانيتور شكست. يكي از دوستاش رفت، پايه‌اش را از نمايندگي خريد. (مانيتور نو نو بود، بنده خدا، هنوز به تاريخ شروع گارانتيش هم نرسيده بود، واقعا حيف بود كه همين اول مشكل پيدا بكنه.)

صبح با احساس شديد خستگي از خواب بيدار شدم.

هیچ نظری موجود نیست: