دوشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۲

امشب رفتم خانه اون پسر عموم كه چند روز ديگه عروسيش هست، داشتند جهاز مي‌چيدند.
وقتي من رسيدم، ديگه داشتند آخرين كارها را مي‌كردند. طبق معمول در آخرين ساعت‌ها يك سري خريد كرده بودند و ... .يكم در مورد وضعيت خانه و وضعيت قرار گيري بعضي از چيزها صحبت كردم. (نا سلامتي يك پا عمو‌هام هم اومدند. كلي تعريف كه چقدر اين رها، خوبه و اينكه همه جا هست و ...
خبرنداشتند كه از صبح از خانه تكون نخورده بودم و حتي حوصله بيرون رفتن از خانه را هم نداشتم و ... به هر حال وقتي ديدم كار اين پسر عموم مونده راه افتادم رفتم پيشش.
تقريبا ياد گرفتم كه توي بدترين وضعيت هم، بهترين حالت را داشته باشم. البته اينجور وقتها آدم بايد تمام حواسش جمع باشه كه يك دفعه فكرش جاي ديگه نره. :)

هیچ نظری موجود نیست: