شنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۲

امشب
عصر جمعه‌اي خيلي سرحال نبودم. با هزار فلاكت خودم را راضي كردم تا از خانه برم بيرون. بعدش رفتم خانه يكي از دوستام، خيلي وقت بود كه نديده بودمش. همچين كه رسيدم خانه‌اشون برق رفت. يكم نشستيم با هم گپ زديم. وقتي از خانه‌اشون بيرون مي‌آمدم، احساس خيلي بهتري داشتم.
فكر كنم بتونم اين احساس بدي كه تمام وجودم را گرفته، از خودم دور كنم. (اين بدترين احساسي هست كه تا به حال، در خودم ديدم.)

پ.ن.
چه احاساسي پيدا مي‌كنيد، وقتي كه با بدبختي يك SMS با 110-120 حرف بنويسيد. و وقتي تمام شد، و مي‌خوايد اون را بفرستيد. به خاطر اينكه يك نفر شما را صدا مي‌كنه، يك دفعه دگمه اشتباه را مي‌زنيد و كل اون متن بپره! :)

هیچ نظری موجود نیست: