جمعه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۱

چهارشنبه
شركت يكي از دوستام بودم، آخر وقت دوستم را با پدرش مي‌بردم.تا به خونشون برسونم.
وسط راه، صحبت از انتخابات شورا شد،‌ يك دفعه پدر دوستم سراغ اين همكار ما را گرفت، كه كانديد شده يا نه. گفتم: كانديد شده.
پدر دوستم گفت: حالا كه فلاني كانديد شده و تاييد شده،‌ پس من مي‌رم، راي مي‌دم.
هنوز صحبت پدر دوستم تمام نشده بود. كه دوستم شروع كرد به فحش دادن، و بعدش هم به پدرش گفت خيلي بي‌خود مي‌كني، كه بري راي بدي. من نمي‌گذارم راي بدي.

ياد 6 سال پيش افتادم.
همين دوستم، مادرش سفر بود. ساعت 7 شب بود كه مادرش با هواپيما رسيد تهران، همون موقع اون را برد، كه حتما راي بده.
باز همين دوستم، با كلي زحمت مادر بزرگش را برد شعبه اخذ راي، تا مادر بزرگش هم بتونه راي بده.
...
با همه اين صحبت‌هايي كه كرد، فكر كنم، بازم بره راي بده.

پ.ن.
...

هیچ نظری موجود نیست: