انقلاب (آخر)
اين خاطره را هم بگم،و فعلا داستان انقلاب را كنار بگذارم.
نميدونم، بعد از رفتن شاه بود، يا درست بعد از 22 بهمن. (من خودم فكر ميكنم 26 دي بود.)
يادمه اون روزها، اصلا بنزين گير نميآمد، و بابام ماشين را خانه گذشته بود، بدون ماشين ميرفت شركت. يك روز بابام با يك وانت آمد خانه، (وانت يك نفر ديگه بود.) وانت را آوردند توي خانه و با هزار بد بختي (زير ماشين سنگ گذاشتند كه كج بشه) 4 ليتر بنزين از توي وانت در آوردند. بابام يك پولي به راننده وانت داد،و اون 4 ليتر را گرفت.
حدود ساعت 5 بعدازظهر بود كه بابام ما را، همراه مادربزرگم برد. تا خيابان آزادي. رفتيم وسط خيابان روي رفوژ وسط خيابان ايستاديم.
نميدونم به چه مناسبت بود كه كاميونهاي ارتش داشتند توي خيابان حركت ميكردند. و به سمت ميدان آزادي ميرفتند. پشت كاميونها هم پر از سرباز بود. (همه سربازها هم سيبلو بودند. :) )
...
يادم ميآد، كه بعد از انقلاب، همسايهها خيلي با هم هماهنگ شده بودند، همه از حال همديگه خبر داشتند.
توي كوچه يك شورا درست كرده بودند و مشكلات كوچه را حل ميكردند. شب گرد داشتيم و ... (كلي دفتر و دستك و برو بيا داشتند.)
اين همبستگي در نهايت به ساختن يك پارك بزرگ، در ته كوچه منجر شد. (شايد يك وقت از خاطراتي كه توي اين پارك داشتم بگم.)
از اون روزها، فقط يكسري خاطره خوش براي من مونده، اون روزها، همه همسايه ها از هم خبر داشتند. ولي حالا اوضاع فرق كرده، الان ديگه به زور از اوضاع همسايه ديوار به ديوارمون خبر داريم. وقتي هم كه همسايههاي قديم را ميبينيم. خيلي هنر كه بكنيم، اينه كه يك سري براي هم تكون بديم. :(
به نظرم خيلي بد داريم پيش ميريم.
یکشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر