شنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۱

خداحافظي از يك دوست
يكي از بچه‌ها مي‌خواد براي مدت يك ماه بره مسافرت :)، البته فعلا كه مي‌گه برمي‌گرده، ولي به نظرم ممكنه شرايط يك جوري بشه، كه اونجا بمونه.

براي اينكه كجا بريم كلي فكر كرديم؟! بين بچه‌ها، 3 نظر مختلف وجود داشت.
1- صبح بريم دربند،‌ كه هم كوه رفته باشيم، هم اينكه هم ديگه را ديده باشيم. (نظر به اينكه، صبح زود بلند شدن در روز جمعه واقعا سخته و همچنين در اين روز اونجا جواد بازار مي‌شه، اين نظر رد شد.)
2- ظهر بريم نهار
3- عصر بريم كافي شاپ (از اونجا كه ممكن بود، كارمون طولاني بشه، و شب بعضي از بچه‌ها مي خواستند بروند مهماني، اين نظر هم رد شد.)
پس از شور و مشورت، تصميم گرفتيم كه بريم نهار.
قرار شد كه همه ساعت 11:30 جلو جام‌جم جمع بشيم. (بگذريم كه مثل يك لشگر شكست خورده تا ساعت 12 طول كشيد كه همه اونجا جمع شديم. من خودم حدود ساعت 11:45 رسيدم.)
تا يادم نرفته بگم،‌ كيا جمع شديم.
به ترتيب حروف الفبا
آن سوي مه، اژدهاي خفته، بارانه، عرايض، گلدون، متريال، هلمز (اژدهاي شكلاتي بعداً، ‌به جمع ما اضافه شد.)
توي جام جم يك دور كامل زديم و تمام غرفه هاي اون را نگاه كرديم. جلوي هر غرفه كه مي‌رفتيم كساني كه از اون غرفه تجربه داشتند از تجربياتشون مي‌گفتند :)
بعد جمع شديم، و خيلي دمكراتيك راي گرفتيم كه بريم، چي بخوريم :)
نظرات
1- ديزي (2 راي)
2- چلوكباب (3 راي)
3- رستوران جام جم (2 راي)
من ماقبل نفر آخر راي دادم، از اونجا كه نظر نفر آخر را مي‌دانستم، كلي وقت داشتم فكر مي‌كردم، ‌كه به نفع اون كنار برم، يا اينكه كاري كنم كه مجبور بشيم، 1 بار ديگه راي گيري كنيم. (در نهايت به نفع نفر آخر كنار رفتم. :) )
قرار شد كه بريم رستوران نايب كه اونجا نهار بخوريم.
چند گروه شديم، و راه افتاديم به سمت نايب، وسط راه اون يكي اژدها هم زنگ زد، كه مشكلش حل شده و ميتونه بياد :)
قرار شد كه من برم، يك جايي اون را سوار كنم.
خلاصه من و اژدهاي شكلاتي، قبل از اينكه نهار را بيارند رسيديم. (ما تلفني سفارش نهار داده بوديم. :) ‌)
غذا اينقدر زياد بود، كه آخرش كلي‌اش موند و ما 8 نفر موفق نشديم كه ميز را خلوت كنيم. (اواخر، كار به تهديد رسيده بود،‌ مي‌گفتيم: فلاني يا مي‌خوري، يا اين غذا را مي‌ديم به جوجو! )
بعدش هم، همه از دم نقره داغ شديم. (راستش من تا به حال اينقدر براي شكمم خرج نكرده بودم. :) )
بعد از اون غذاي سنگين، رفتيم توي پارك ساعي، و حدود يك ساعتي اونجا قدم زديم. بعد از اون غذا، اين قدم زدن خيلي لازم بود.
از ديدن قو‌ ها خيلي لذت برديم. دل همه بچه‌ها براي خرگوشها سوخت و ...
بعد از پارك هم، از اون دوستمان كه مي‌خواست بره خداحافظي كرديم. يك خداحافظي گرم. (توي اين مراسم، خداحافظي ايران خودرويي هم ياد گرفتيم. دستها باز، حدود 45 درجه مي‌چرخيم. نزديك مي‌شيم و بعد هم ديگر را بغل مي‌كنيم. )
بعدش 2 تا از بچه‌ها رفتند توي صف سينما كه بليط بگيرند، بقيه هم رفتند به خانه‌هاشون.
براي من هم مي‌خواستند بليط بگيرند.
ولي من هر چي فكر كردم. ديدم حسش نيست كه برم فيلم ببينم
اولا كه شيريني فيلم خونم، توي اين هفته خيلي رفته بالا.
بعد هم از وقتي بعضي صحبت‌ها در مورد ريچارد گر شنيدم، اصلا از اون خوشم نمي‌آد.
(روز قبلش هم دوستام، برام بليط فيلم بي‌خوابي آل پاچينو را توي سينما فرهنگ گرفته بودند كه اونجا هم نرفتم.)
حدود ساعت 8 بود كه رسيدم خانه. خيلي خسته بودم. تازگي زود خسته مي‌شم. :)

پ.ن.
1- يكي از دوستام زحمت كشيده بود و يك قاب خطاطي خيلي قشنگ را براي من بعنوان هديه تولد آورده بود.
توي قاب با خط خوش اين بيت نوشته شده بود.
مانده به آنيم كه آرام نگيريم موجيم كه آسودگي ما عدم ماست
الان هم اون قاب را زدم به ديوار اتاقم. (من خيلي اين بيت را دوست دارم :X )
دوستم واقعا ممنون :)
مي‌گم كه، امسال يك جوري شده :)
2- جوجو، اسم گربه يكي از بچه‌ها بود. كه يك سري از ‎غذاها را براي اون برديم. :)
3- يك نفر ديگه هم قرار بود بياد، كه يك دفعه هوس كرد بره يك جاي ديگه.
4- كلي دنبال گولي گشتيم، منتها انگاري، مثل يك قطره آب شده بود رفته بود توي زمين.
5- اين ديدار چقدر زود گذشت. دوست داشتم كه ساعتها دور هم مي‌بوديم و با هم صحبت مي‌كرديم. ...

هیچ نظری موجود نیست: