جمعه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۱

امروز صبح تو فكر كارهايي بودم كه بايد،‌امروز انجام مي‌دادم. كه 1 دفعه پسر عموم زنگ زده،‌ مي‌گه رها بدو بيا، كه كارمون در اومد.
منم بدوبدو راه افتادم سمت شركت، ميان راه يكي از بچه‌ها به من زنگ زد. فكرش را بكنيد. وقتي كه تلفن را قطع كردم. سرعتم به 90 رسيده بود. (تازه احتمالا اگر لازم نبود دنده عوض كنم،‌ سرعتم خيلي بيشتر از اين مي‌شد.)
خلاصه رفتم شركت، يكم به كارها رسيدگي كردم. بعدش هم يك سري فرم را براي جلسه بعد از ظهر آماده كردم.
توي جلسه امروز، 2 نفر را ضايع كردم. (البته خيلي ناجور نرفتم توي شكمشون :) ) آخه حرفهايي را مي‌زدند، كه قبلا حداقل 2-3 ساعت در مورد اون صحبت كرده بوديم. و اون نظرات را به عنوان بند توي دستورالعمل آورده بوديم. حالا توي جلسه عمومي آمده،‌اونها را به عنوان نظرات خودش ارائه مي‌كنه.
جلسه تا ساعت 4 طول كشيد. بعدش هم تا ساعت 5:30 به بقيه كارهاي گروهمون رسيديم.
مي‌خواستم برم روغن ماشين را عوض كنم، منتها تعمييرگاهي كه هميشه مي‌رم اونجا بسته بود.
اين بود كه سر ماشين را گردوندم رفتم مدرسه قديم.
كلي صحبتهاي جالب راجع به مديريت قديم ايران خودرو شنيدم.
يكي ديگه از بچه‌ها هم مي‌گفت كه به كارخانه‌هاي بزرگ دستور دادند انبارهاي جنوب را خالي كنند. مي‌گفت: همه به سرعت دارند اين كار را انجام مي‌دهند. مي‌گفت: خطر جنگ بايد خيلي جدي باشه كه دارند همچين كاري انجام مي‌دهند.
از توي حياط كه به كلاسها نگاه مي‌كرديم. جالبترين چيزي كه جلب توجه مي‌كرد اين بود،‌كه بچه‌هاي كلاس اول، كلاسهاشون را بخاطر دهه فجر تزيين كرده بودند. ولي كلاس سوم ها، دست به كلاسهاشون نزده بودند.
....
بعدش هم رفتيم بابا رحيم، و طبق معمول شير پسته خورديم. (البته وقتي رفتيم شير پسته‌ها را بگيريم، چشم به معجون‌ها افتاد. عجيب هوس معجون كرده بودم.)
بعد از اون هم رفتم خانه هلمز،‌ يكي از برنامه‌هاش را كه مي‌خواست راه انداختم. يكي از سي‌دي‌هاي اون را برداشتم. درست وقتي كه زدم در سي‌دي‌رام اون باز بشه. برقشون رفت. (خوشبختانه در سي‌دي‌رامش نصفه باز شده بود. . من تونستم سي‌دي را بردارم.)
بعدش هم اومدم خانه شام خوردم. :)

پ.ن.
1- بازم مثل اكثر پنج شنبه‌هاي ديگه،‌وقت نكردم كه ناهار بخورم.
2- از وقتي كه مرتب كوه مي‌ريم،‌ماشين من تبديل شده به يك انبار متحرك، كه هر چيزي كه در رابطه با كوه باشه، توي اون پيدا مي‌شه. امروز وقتي كه توي مدرسه بوديم خيلي گشنه‌ام شده بود. ياد مواد غذايي افتادم كه توي ماشين هست. همچين كه سوار ماشين شدم، اولين كاري كه كردم اين بود كه رفتم سراغ چيپس ذرت، و شيريني‌هايي كه متريال آورده بود، و با اونها يك ته‌بندي حسابي كردم. (توي اين كار، هلمز و چندتا ديگه از بچه‌هاي مدرسه هم من را همراهي كردند.)

هیچ نظری موجود نیست: