شنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۱

عيد غديرخم هم اومد و رفت.
روز عيد غدير تقريبا هميشه براي من خوب بوده.
1- اول از همه اينكه اين روز، يك جورايي روز تولد من هست. (به سال قمري)

2- 4 سال پيش براي اولين بار،‌ در همين روز رفتم خانه يكي از عمه‌هام. اين عمه‌ام را خيلي دوست دارم، ولي خب به دلايلي، ارتباط فاميل با اين عمه‌ام كم شده و كلا عموهام تا حالا فقط توي بعضي از مراسم با اين عمه‌ام ارتباط داشتند. تقريبا توي فاميل، من تنها كسي هستم. كه به طور مرتب به اين عمه‌ام سر مي‌زنم و ارتباط دارم. (البته بخاطر من كلي ارتباطها بيشتر شده، و هر كدام از عموهام چند ماه يكبار سراغ اين عمه‌ام را مي‌گيرند.)

3- يكي از فايده‌هاي اين روز اين هست، كه آدم كلي عيدي مي‌گيره. وقتي عيدي مي‌گيرم خيلي احساس خوبي به من دست مي‌ده. بعد از اين همه سال، تازه امسال مزه هديه دادن و هديه گرفتن را حس مي‌كنم. احتمالا امسال، بعد از چندين سال كه به هيچكس عيدي نداده بودم. به يكسري، عيدي خواهم داد. (تا حالا شايد، فقط 1 يا 2 سال عيدي داده باشم..:) )

4- پدرم، يك دايي داره كه سيد هست. هر سال با پدرم و مادرم مي‌رفتيم ديدنش، ولي امسال خودم تنهايي رفتم. (پدر و مادرم نتوانستند بيان) من اين دايي پدرم را، خيلي دوست دارم. اميدوارم كه خدا به ايشان طول عمر بده. هر دفعه كه مي‌رم پيشش، كلي خاطرات جالب براي من تعريف مي‌كنه. (حافظه خيلي خوبي داره) بايد،‌يك دفعه ضبط صوت ببرم و كلي از خاطراتش را ضبط كنم. (تا حالا ازش، چند ساعت فيلم گرفتم، ولي كافي نيست.) در ضمن اين دفعه كه تنها رفته بودم، از هر دفعه عيدي بيشتري گرفتم. :)

5- يك دوستي دارم كه سيد هست. از دوران دبيرستان با هم دوستيم. (البته كلاس دوم و چهارم دبستان هم با هم، همكلاس بوديم، ولي اون موقع‌ها با هم خيلي ارتباط چنداني نداشتيم.)
تا 2-3 سال پيش كه درسمون تمام بشه، هميشه و همه جا با هم بوديم. روزي 1-2 ساعت مي‌شستيم با هم صحبت مي‌كرديم. ولي از وقتي درسمون تمام شد، ارتباطمون خيلي كم شده، به نحوي كه بعضي وقتها مي‌شه كه 2-3 ماه از هم خبر نداريم.
يك هفته پيش مادرم، سراغ دوستم را، از من گرفت و گفت از فلاني چه خبر، گفتم: 1 ماه پيش با اون تلفني صحبت كردم، روز عيد مي‌رم مي‌بينمش.
ساعت 8:30 شب بود كه بالاخره رسيدم دم در خانه دوستم، وقتي رفتم زنگشون را بزنم، ديدم يك آگهي ترحيم روي درشون چسبيده كه مال 10 روز پيش هست. خوب كه نگاه كردم، ديدم، آگهي ترحيم مادربزرگش هست. زنگ زدم دوستم اومد، عيد را به اون تبريك گفتم، و در مورد مادربزرگش هم به اون تسليت گفتم.
از اونجا كه عيد اولشون بود، خونشون خيلي شلوغ بود. تو نرفتم، دوستم اومد و دوتايي توي ماشين نشستيم. و حدود نيم ساعت در مورد همه چيز و همه جا صحبت كرديم. توي تمام اين مدت كه با اون صحبت مي‌كردم، از دست خودم ناراحت بودم، كه چرا متوجه نشدم كه مادربزرگ دوستم فوت كرده، وتوي اين مدت نتونستم به دوستم سر بزنم و به اون تسليت بگم.

پ.ن.
من خودم مادربزرگم را خيلي دوست داشتم. (خيلي زياد)
توي مراسم، ختم و شب هفتش خيلي‌ها اومدند و به ما تسليت گفتند. يادمه حتي يك سري از مغازه‌هاي بازار هم به احترام دايي پدرم تعطيل كردند. الان كه مي‌شينم فكر مي‌كنم، مي‌بينم اگر به خاطر اون همه اظهار همدردي نبود، به اين راحتي من نمي‌تونستم، فوت اون را هضم كنم.
بعد از فوتش، من همراه آمبولانس، اون را به خانه‌شون بردم. يادمه توي راه همش دعا مي‌كردم، كه مادربزرگم، ملافه را كنار بزنه، و يكبار ديگه من را صدا بزنه. ولي هر چي دعا كردم نشد...
براي همين الان حس مي‌كنم كه چرا وقتي يك نفر فوت مي‌كنه، بايد رفت و با اون اظهار همدردي كرد.

هیچ نظری موجود نیست: