جمعه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۱

ديروز خيلي حال كردم. هواي باراني و ابري با حالي بود.هوس كرده بودم برم تو اين هوا يكم قدم بزنم.
رفتم سراغ يكي از دوستام، و با هم رفتيم بام تهران. البته بعد از اينكه خانمش را برديم سركار تو بيمارستان گذاشتيم. هواي خيلي با حالي بود. ابر اومده بود پايين و گاهي نم نم باران هم مي‌آمد. خيلي فضاي با حالي شده بود. به هر حال بعد از مدتها حسابي قدم زدم. از اون بالا منظره تهران خيلي قشنگ بود. هر وقت به اين منظره نگاه مي‌كنم به اين فكر مي‌افتم كه اين منظره چقدر خوب همه زشتيها و بديهايي كه توش هست و هر روزتوي اون ميگذره رو تو دلش مخفي مي‌كنه.


البته در آخر تو اون هوا مجبور شدم يك پنچر گيري هم بكنم.
خانم دوستمون وقتي فهميد كه ما خودمون تنها رفتيم خيلي ناراحت شد. براي همين قراره كه تو هفته ديگه حتما يك دفعه ديگه بريم كوه، منتها اين دفعه اون را هم ببريم.

هیچ نظری موجود نیست: