اين شب عاشورايى خونه نشستم، و بعد از مدتها دستم به نوشتن باز شده.
نمىدونم شما اين سريال شب دهم را مىبينيد يا نه.
به نظر من، اين يکى از اون معدود سريال هايى هست که از دست صداوسيما در رفته و خوب در آمده.
﴿دل اونهايى که خارجند بسوزه ﴿: ﴾
من که خيلى با اون حال مىکنم. يک جورايى فکر مىکنم من را به اون قديم ها مىبره.
امشب پيش خودم مىگفتم، مىشه، يک روز من به کمک اين بچه هاى سرزمين بلاگستان و بر بچه هاى گروپس بيام با هم جمع بشيم و همه کمک کنيم يک شب به سبک قديم نمايش تعزيه برگزار کنيم.
واقعا دلم گرفته،
من که يک زمانى دهه محرم خونه پيدام نمىشد. امروز فقط ٢ ساعت رفتم جايى سخنرانى، که اونم با اجازتون چون ديشب ساعت ٥ صبح خوابيده بودم، نصف صحبتها را تو چرت بودم.
اين همسايه ما امشب مراسم داشت، ولى اصلا حوصله سينه زنى و تو سر صورت زدن را نداشتم. الان چند سالى هست که ديگه به اينجور مراسم ها نمىرم. سعى مىکنم يکجايى برم که حداقل يک آدم درست حسابى صحبت کنه، بلکه يک چيزى ياد بگيرم.
بعضى وقتها فکر مىکنم هرچى آدم توى اين قضايا کمتر فکر بکنه بهتره. ولى بعد يش خودم مىگم، خدا اين فکر را به من داده که فکر کنم.
تو اين قضايا ﴿قضايايى مثل عاشورا﴾ تا وقتى که با دلت دارى به اون نگاه مىکنى. راحتى، همه نوع معجزه اى را مىتوانى باور کنى. مىتونى باور کنى که غذا امام حسين شفا مىده. مىتونى باور کنى که گريه روز عاشورا، تمام گناهانت را پاک مىکنه. جالبه که مىبينى تو دنياى واقعيت هم، همينطور مىشود. و بعضىها شفا هم مىگيرند. ولى نمىدونم، چرا وقتى که دريچه دلت را مىبندى و مىخواى همه اين قضايا را عقلى ببينى، مىخورى زمين، و تمام اين قضايا براى تو بىمعنى مىشه. اين موقع ديگه براى تو خيلى معنى نداره که براى يکى که ١٤٠٠ سال پيش مرده، تو سر کله خودت بزنى و غذاى اون که معلوم نيست چه کسى و با چه نيتى داره خرج اون را مىده، به مردم شفا بده!
به نظرم مىرسه که بايد، يک جاى فکر کردنمون بلنگه، آخه نمىشه ميان دل و عقل آدم اين همه تفاوت پيدا بشه.
دوشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر