یکشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۱

بگم خدا اين خورشيد خانم را چي کار بکنه.
از روزى که خواستم يک بلاگ در جواب اون بنويسم که اوضاع خر تو خر يعنى چى، همچين سرم شلوغ شد که شبها خيلى زود که مىرسيدم خانه ساعت ١٢ شب بود.
اون موقع هم، اين قدر خسته بودم که خيلى هنر مىکردم، شبها فقط مىرسيدم که نامه هام را چک کنم و بعضى شبها که خيلى دلم گرفته بود، ٢-٣ بلاگ بخونم، بخوابم. خلاصه اينکه حدودا يک ماهى هست که نتونستم چيزى بنويسم.
امسال واقعا سال سختى بود. شايد بتونم بگم سختترين سالى بود که توي اين سالها من گذروندم.

راستي تا يادم نرفته سال نو را تبريک بگم.
مىترسم برم سراغ اتفاقات گذشته يادم بره سال نو را تبريک بگم.
پس اجالتا سال نو مبارک!
به اميد اينکه سالى سراسر خوبى و خوشى داشته باشيم، و ديگه اينکه همه ما بتونيم راه اعتدال را در پيش بگيريم.

اما توي يک ماهى که گذشت.
اول اتفاقاتى که خيلى برام جالب بود را بگم.
يکى از جالبترين اتفاقات، آزادى مهندس سحابى بود.
يادم نميره، توى بهمن ماه بود، که دخترش با دامادش مىخواست بره سفر حج. اون موقع هم صحبت اين بود که اون را آزاد کنند. دخترش ﴿هاله خانم﴾ مىگفت: انشاا.. ما مىريم و تا وقتى که برمىگرديم پدرمون را هم آزاد مىکنند.
درست روزى که آنها از سفر مکه برگشتند، ياد صحبت اون شب هاله خانم افتادم.
شب که رفتم خانه اونها، براى ديدن حاجىها، ديدم خانه اونها خيلى شلوغه و همه جمع بودند. داشتم با همه مهمونها دست مىدادم که يک دفعه ديدم مهندس سحابى هم اونجا هست. يک لحظه شوکه شدم، آخه کسى به من نگفته بود که مهندس سحابى آزاد شده. گويا مهندس را همون روز ساعت ٥/٢ آزاد کرده بودند و آورده بودند دم در خانه دخترش تحويل داده بودند.
دختر و دامادشون هم ساعت ٥/١٢ ظهر رسيده بودند.
اون شب تا نيمه شب داشت، از اتفاقاتى که اين مدت بر اون گذشته بود مىگفت.
البته من به اتفاقات بعد از بازجوي او رسيدم .
اينجور که مىگفت: روز ١٩ خرداد، بعد از نشون دادن روزنامه آفتاب يزد،﴿که توى اون روزنامه، نامه او به فرزندانش را به نقل از روزنامه کيهان چاپ شده بود﴾ را که ديد. يک دفعه حالش خراب مىشه و سريع مىبرندش به CCU و ١٠ روزي تو CCU نگرش مىدارند. بعد از اين اتفاق تا روزى که آزاد شد. اون را توى يکى از بيمارستانهاى تهران نگه مىدارند. که داپم زير نظر پزشک باشه و خداى نکرده براى اون اتفاقى نيافته.
٣-٤ روز بعد، درست روزى که وليمه مىدادند. خبر رسيد که آقاى مهندس صباغيان و آقاى منصوريان و آقاى مهندس بازرگان از زندان آزاد شدند.
فرداش هم عمويم از زندان آزاد شد.
شايد اين يکى از بهترين خبرهايى بود که تو سال ٨٠ شنيدم. درست يک هفته دنبال کار وثيقه اون بوديم.
روزى که شنيدم که اون آزاد شده، سريع رفتم تا اون را ببينم. خيلي دلم براى اون تنگ شده بود. درست از وقتى گرفتنش تا وقتى آزاد شد. ١١ ماه طول کشيد.
فردا صبحش با يکسرى از بچه ها رفتم شمال، اون هم يک روزه. که تو اون سفر هم خيلى با حال بود.
بعدش هم که يکى ديگه از دوستام رفت کانادا. به همراه خانواده اش. راستش خيلي دوست دارم، اين دوستام که مىروند خارج توى درسشون موفق بشوند.
تو مابقي اين روزها هم، همش داشتيم ميدويديم که يکسرى از کارهامون اين طرف سال تحويل بدهيم. اين يک ماه گذشته، بجز يک تعطيلى، که رفتم شمال، مابقى تعطيلات به کارهاى عقب افتاده ام رسيدم.
راستى روز آخر سال هم باز ياد ماشين قبلى افتادم.
داشتم مىرفتم مردآباد کرج که از بازار ميوه اونجا براى خونمون ميوه بگيرم. هر سال خود بابام مىرفت. من هم همراه او براى کمک مىرفتم. ولى امسال بابام گفت: که خودت تنها برو. اول اتوبان با خودم قرار گذاشتم که خيلى تند نروم.
بعد از عوارضى، اولش يک بيوک آبى آمد از من جلو زد. بعدش هم يک بنز ٢٣٠ از اين جديدها اومد از من جلو زد. پيش خودم گفتم، ماشين من که حريف اين ماشينها نمىشه براى چى الکى تند برم. تو همين فکرها بودم که يک دفعه ديدم يک پژو ٢٠٦ پشت سرم هست. و راننده اون هم يک دختر هست. بعد از اون يکم سرعت ماشين را زياد کردم. اينجا بود که ياد ماشين قبليه افتادم، که حداقل اينجور جاها تندتر مىرفت. هيچى خلاصه کنم که تا خود مردآباد کرج تخت گاز مىرفتم. و آخرش هم از بنزه جلو زدم، هم از بيوکه. پژو ٢٠٦ هم، همينطور پشت سر ماشين من تا خود مردآباد اومد.
خوشبختانه سالم رفتم، سالم برگشتم.

هیچ نظری موجود نیست: