شنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۲

امروز بعد از مدتها ماشينم را شستم. مثل اين هپلي‌ها شده بود.
با اينكه حدود 3 ساعت، داشتم تميزش مي‌كردم.

4 شنبه بردمش تعميرگاه، بازم،‌ روغن مي‌آد تو رادياتورش. هر جا ماشين را نشون مي‌دم، با تعجب نگاهم مي‌كنند و مي‌گن معمولا روغن مي‌آد توي آب، تا حالا نديديم كه توي اين نوع ماشين، روغن بياد تو آب.
پسر عموم، مي‌گه همين كه اين بنده خدا، زير دست تو داره راه مي‌ره و موتورش نيومده پايين، مشخصه كه ماشين خيلي خوبي هست. ..
4 شنبه ساعت 10 شب
كلاس زبان تمام شده، بارون خيلي شديد ميآد. براي اولين بار، هم من و هم پسرعموم، ماشينامون را گذاشتيم توي تعميرگاه. هيچكدوم ماشين نداريم. پياده راه مي‌افتم به سمت خونه. ماشينم كه نيست، لباس گرم من هم نيست.
تا خونه مثل بيد مي‌لرزم. :)
شانسي كه مي‌آرم اين هست، ‌كه هر جا منتظر ماشين مي‌شم، كمتر از 10 ثانيه، ماشين گيرم مي‌آد. و تو اين وضعيت، زير بارون خيلي منتظر نمي‌شم. ... وقتي مي‌رسم خونه،‌ از تمام سر و كله‌ام بارون مي‌چكه :)

5 شنبه، بعد از مدتها با تاكسي مي‌رم سركار، توي ماشين كلي كتاب مي‌خونم. از اين وضعيت خيلي خوشم مي‌آد.
ظهر ماشين رو تحويل مي‌گيرم، اولين كاري كه مي‌كنم، چراغ راهنماش را درست مي‌كنم.
بعد از ظهر مي‌رم كوه. شهر در ميان غبار و كثيفي گم شده، ولي آسون بالاي سر ما آبي، آبي هست.
با اين كه ماه كامله، ولي نمي‌دونم چرا چشمم به ماه كامل نمي‌افته. يكي از دلايل اصلي كه از قبل مي‌خواستم برم كوه، ديدن اون بود. منتها از اونجا كه چشمم به اون نمي‌افته، اون بالا ‌ياد ماه هم نمي‌افتم. (به نظرم اون هم داره خودش رو از چشم من مخفي مي‌كنه،‌ ... )

بعد از 1 هفته، قسمت سوم ارباب حلقه‌ها رو مي‌بينم. وقتي فيلم تمام مي‌شه، ‌ساعت حدود 4:30 هست. بعد از فيلم، يك احساس رضايت نسبي به من دست مي‌ده. از اين قسمت هم، مثل 2 قسمت قبلش خوشم مي‌آد. :)

جمعه
نزديك ظهر از خواب بيدار مي‌شم، يك استكان چايي مي‌خورم، و مي‌رم پايين سراغ ماشين، پيش خودم مي‌گم شايد 7-8 ماهي باشه، كه درست و حسابي به اون نرسيدم. :)

هیچ نظری موجود نیست: