چند روز بود كه اصلا حس و حال نوشتن نداشتم.
نميدونستم خوبم يا بد.
يك حالت كاملا سو سو .
تو اين چند روز كلي اتفاق خوب و بد افتاد كه ميخواستم در مورد هركدومش يك خروار يادداشت بگذارم.
تو اين چند وقت، هر شب صفحه بلاگر رو باز ميكردم. و يك مدت به اون نگاه ميكردم. و بعد ميبستم.
الان كه دارم مينويسم. به خودم ميگم، شايد بخاطر اين باشه كه صورت مسئله رو پاك كردم.
تقريبا 5-6 روزي هست كه يك يادداشت نوشته بودم، ولي اصلا حس پابليش كردنش رو نداشتم. اونم رفت جز اون دسته از يادداشتهايي كه بالاخره يك روز، يك جايي پابليش ميكنمش. ولي فعلا ...
امشب كه دارم مينويسم، اولش اومدم، يادداشت قبلي رو پاك كردم و جاش 3 نقطه گذاشتم. بعد كه خيالم راحت شد، صورت مسئله پاك شده، با خيال راحت اومدم اينجا يادداشت گذاشتم.
حالا كه صورت مسئله رو پاك كردم، بهتره از هفته پيش شروع كنم.
اول از همه اواخر هفته پيش، يك كيف پول خوشگل هديه گرفتم. شايد باورتون نشه، ولي تا حالا، من هيچ وقت از كيف پول استفاده نكردم. روز بعدش، وقتي پسر عموم من رو با كيف پول ديد. كلي به من خنديد. كه بالاخره يك نفر پيدا شد كه تو رو، توي راه بياره. و بعد هم گفت:عجب دوست باهوشي داشتي كه همچين هديهاي براي تو گرفته. :) و باز كلي خنديد.
فعلا در مرحله آموزش استفاده از كيف پول هستم. را به را، كيف پولم رو جا ميگذارم. (اكثرا توي ماشين جا ميگذارم.) خلاصه دارم به كيف پولم عادت ميكنم.
براي 5 شنبه ميخواستم كلي ياد داشت بنويسم. حالا شايد بعدا بنويسم. (نميدونم چرا امشب اين همه وعده سر خرمن ميدم.)
ميخواستم خاطراتم رو از آخر ديماه 73 (روزي كه مهندس بازرگان رو از اروپا آوردند و جريان شستشو و تشيع جنازه.)
ديماه سال 76 (حمله گروه كاوه به سالگرد مهندس بازرگان)
و ديماه امسال رو بنويسم. (كه فعلا ...)
5 شنبه غروب، هر چي ديماهي بوديم جمع شديم و قال قضيه تولد و تولد بازي رو كنديم.
فكرش رو بكنيد. روي ميزها پر كادو شده بود، اينقدر كه به سختي جا پيدا ميشد تا ليوانهامون رو بگذاريم.
آخرش هم، هر كسي بايد مراقب ميبود كه اشتباهي كادو ديگري رو برنداره.
اونشب همهجور كادويي گرفتم. يك نوار خيلي باحال گرفتم، كه خيلي خوشم اومد. يك قهوه خوري گرفتم، كه مادرم با خنده به من گفت كه اين رو كي به تو داده. و ... (وقتي گفتم كه ما در مقابل چنته و بهبه و آفتابه و ... گرفتيم. توجيه شد :) )
يك تولد غير منتظره ديگه هم، براي يكي ديگه گرفتيم. و ...
و اما در اين هفته اخير، 3-4 يا 5-6 تا رفيق داشتيم كه هر كدوم به نحوي كشتيهاشون غرق شده بود. از همه باحالتر 4 شنبه بود كه خودم خسته و مونده، رفتم يكي از دوستام رو ببينم كه حالم بهتر بشه، كه ديدم اينقدر حال دوستم خرابه كه نگو و نپرس. تا حالا اين ريختي نديده بودمش. ديگه 1 ساعت براش صحبت كردم و خنديدم. بعد هم رفتم سر كلاسم.
به خودم ميگم ... :))
جمعه، يكي از دوستام برام فال قهوه گرفت. ... (من كه هنوز دستم نيامده كه چطور اين چيزها رو ميگه)
ميگه: زندگيت لايه لايه هست، كه لايههاي مختلفش كاملا با هم فرق ميكنه.
ميگه: من وسط يك عمارت روشن هستم كه دور و برش پر از سياهي هست.
ميگه: يك سر گوسفند و يك سر شير كه رو سر هر كدوم يك تاج هست، ميبينم.
ميگه: ااا چقدر دوست داري، منتها چرا باز تنها اون وسط نشستي.
ميگه: يك نقشههايي كشيدي ولي هيچ كس نميدونه اون نقشهها چي هست.
ميگه:....
و ...
ميگه: فالت عجيبه،
شب موقع خداحافظي ميگه، آدم عجيبي هستي. نميشه حدس زد كه چي تو فكرت هست.
ميزنم زير خنده، كف دستم رو به اون نشون ميدم. و ميگم هر وقت تونستي خطوط كف دست من رو بخوني. اونوقت ميتوني بفهمي كه چي كار ميخوام بكنم. :)
...
اين خلاصه فالم بود. خودم از خيلي چيزهاش سر در نياآوردم. اگر كسي در اين زمينه تخصص داره، به من هم بگه كه چه خبره. :)
پ.ن.
1- آخيش، داشتم خفه ميشدم. بالاخره نفسم در اومد. :)
2- ارتباطم، با يكي ديگه از دوستام هم ممكنه قطع بشه. از قبل ميدونستم. ولي خب به هر حال هر كاري هزينهاي داره. اگر اين اتفاق بيافته، تقريبا دومين دوستي هست كه توي اين راه هزينه شده!!! ....
سهشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر