تولدم مبارك :)
هر سال، نو شدن سال مسيحي،
اين پيغام را به من ميده كه رها، يك سال ديگه از عمرت گذشت. (البته 2 سالي هست كه با اين تولد، عمر اين وبلاگم هم يك سال بالا ميره :)، يعني اينكه وبلاگم 2 سالش تموم شد ;) )
پيش خودم ميشينم، ميگم تو اين يك سال چي كار كردم؟
به كدوم هدفهام رسيدم.
براي سال ديگه چي كار ميخوام بكنم. و ...
درست 1 هفته قبل از تولدم، با 2 تا از دوستام داشتم ميرفتم جايي كه يك دفعه يكشون بي مقدمه از من پرسيد، رها!! هديه تولد چي دوست داري؟!:D
يك لبخند زدم و گفتم: راستش 1 ماه پيش تصميم گرفته بودم كه با بدجنسي تمام، بگم چي دوست دارم برام بگيريد و چي دوست ندارم بگيريد. ولي بعد، تصميم گرفتم كه در اين مورد حرفي نزنم. :) شايد بعد از تولدم بگم كه چي دوست دارم.
...
خب الان ميتونم بگم كه اونچه را كه امسال دوست داشتم، نگرفتم. ;)
بهترين هديه را پارسال گرفتم. :)
خيلي دوست داشتم كه امسال هم مثل پارسال همه دوستام كنار هم بودند. (اين ميتونست بهترين هديه باشه ;) )
اون روز را هيچ وقت فراموش نميكنم. غروب خورشيدش را هنوز يادم هست. همه روي تخته سنگ مورد علاقه من جمع شده بوديم و به غروب خورشيد نگاه ميكرديم. و بعدش هم حمله به ظرفهاي شيريني. اينقدر تو راه دويده بودم كه شيرينيها يكم له شده بود. وقتي در ظرف شيريني را باز كرديم. 10-12 نفري، مثل كسايي كه سالها چيزي نخوردند به ظرف شيرينيها حمله ور شديم.
هنوز مزه اون شيريني زير زبونم هست. اون بالا، يكي از استادهاي دانشگاهم رو هم ديدم و به اون شيريني، تعارف كردم. حدود 1 ماه بعد كه استادم را ديدم. به من گفت: رها، شيريني تولد اون شبت خيلي خوشمزه بود. روم نشد يكي ديگه بردارم. ولي خيلي خوشمزه بود. ... :)
پارسال اصلا فكر نميكردم كه اين سالي كه ميخواد بياد، اينقدر فراز و نشيب داشته باشه.
شروعش كه خيلي خوب بود. ولي بعد اتفاقات همينجور پشت سر هم ميافتاد.
تو اين يكسال، تجربههاي خيلي خوبي بدست آوردم. درسته كه يكم به من سخت گذشت. ولي خب الان كه ميشينم به عقب نگاه ميكنم، ميبينم خيلي بد هم نبوده. ....
پارسال شروعش بد بود، وسطش سخت بود، آخرش هم سخت بود. گر چه، بين اين سختيها، خوشيهايي وجود داشت. به خودم ميگم، نبايد فقط سختيهاش را ببينم. هر كدوم از اين سختيها يك جوري بود. الان از من بپرسند، چه اتفاقي برام سختتر بوده؟!، واقعا نميتونم جواب بدم. نميتونم بگم كه كدوم براي من سختتر بود و چرا... هر كدوم براي من يك جور سختي داشت.
خلاصه بايد سعيم را بكنم، كه سال ديگه خوبيهاش بيشتر باشه. :)
سال جديد را با يكسري آدم كه مثل لشگر شكست خورده بودند، شروع كردم.
شب قبل از تولدم، رفتم خانه يكي از دوستام. به من گفت: رها جان ببخش كه اصلا حس و حال نداريم. اين كتابها را براي تو گرفتم. ميخواستم برات كادو كنم، ولي خب حالا كه اومدي اينها را به تو ميدم .....
روز تولدم، صبح اول وقت يكي از دوستام به من زنگ ميزنه و تولدم را تبريك ميگه. ميگه ميخواد اولين نفري باشه كه به من تولدم را تبريك ميگه. ولي خب نميتونه فعلا بياد، من رو ببينه.
عصر هم 2 تا ديگه از دوستام را ميبينم، اين يكيها زنگ ميزنند، منتها من خودم تا دم خونه اونها ميرم. :)
شب پيش خودم حساب ميكنم، ميبينم، هر كدوم از دوستام يك جور پنچرند. بعضيها خودشون به زبون ميگن. بعضيها هم نميگن. خلاصه، حال و روز خوبي ندارند. براشون دعا ميكنم كه حالشون بهتر بشه. بعدش هم به خودم ميگم. تو اين وضعيت كه زلزله اومده و اين همه آدم كشته شده. تولد كيلو چنده. ولي باز خيلي دوست دارم دوستام را، همه را با هم ببينم.
روز بعدش، از كسي خبري نميشه. شب خودم را تحويل ميگيرم و ميرم شهر كتاب و يك سري كتاب كه دوست دارم براي خودم ميخرم. يكسري عكس هم از شهر كتاب براي يكي از دوستام كه خواسته بود ميگيرم. ميگفت: دلش براي شهر كتاب تنگ شده، دوست داره ببينه چه ريختي شده.
موقع برگشت به خونه به خودم ميگم: حالا كه دوستام نميتونند كه بيان، خودم راه ميافتم، ميرم، تك تكشون را ميبينم و با اونها عكس ميگيرم. :)
همون شبش ميرم، و با نفر اولي كه به من هديه داده، عكس ميگيرم. و بعد با نفرهاي بعد...
خيلي جاها صداش هم در نميآرم كه براي چي راه به راه عكس ميگيرم. :)
شنبه
از يك نفر كه اصلا انتظارش را نداشتم، در يك روز برفي، يك هديه خيلي قشنگ گرفتم. خودم كه خيلي با اين هديه كيف ميكنم. :)
واقعا سليقهاش حرف نداشت. :)
بايد بازم از اون تشكر كنم. :)
به دوستام ميگم، باز پريشب به ياد پارسال آرزوي برف كردم، فكر نميكردم، پشت بندش دوباره تو تهرون برف بياد...
در مورد يكسري موضوعات صحبت ميكنيم. در مورد بعضي از مشكلات و ...
اين دوستم به من گفته بود، كه رها، اگر فكر ميكني كاري ميتوني انجام بدي، انجام بده...
به او ميگم، كه به خاطر حرف تو مجبور شدم به كسي زنگ بزنم كه اصلا دوست نداشتم تو اين موقعيت به اون زنگ بزنم. براش خيلي چيزها را توضيح ميدم و به اون ميگم، شايد اگر وضعيت ما فرق داشت، امروز اصلا همچين اتفاقي نميافتاد. (... )
جلسات زلزله همچنان ادامه داره، تو اين جلسات، آدم داستانهايي ميشنوه كه بعضي وقتها ميخواد شاخ در بياره.
شب، وقتي ميرسم خونه ميبينم، مادرم با برادرام برم كيك درست كردند. پدرم هم برام كادو تولد گرفته :) چند تا عكس ميگيرم. :)
يكشنبه باز كادو تولد
از يك دوست ديگه.
دوشنبه بخاطر خستگي بيش از اندازه، يك گند حسابي به امتحان زبانم ميزنم. خودم باورم نميشد كه بتونم اينقدر امتحان را خراب كنم.
بعضي از سوالهايي را كه بلد بودم، موقع جواب دادن، تست را جا به جا زده بودم. (خودم كف كردم :) )
سه شنبه
براي يك پسر، گل و بلبل كه مثل دسته گل ميمونه، با همكاري چند تا ديگه از بچهها تولد ميگيريم. :)
تولدت مبارك پسر گل ;)
چهارشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر