ديروز بعد از ظهر تو شركت نشسته بودم.
يكي از همكارام اومد پيشم،و به من گفت:چي شده رها، تازگي خيلي خسته و پكر به نظر ميرسي، نكنه عاشق شدي و ...
زدم زير خنده، گفتم: به من اصلا ميخوره كه اينجوري باشم.
خنديد و گفت: معلومه كه خيلي فكرت مشغوله، چرا اينقدر فكر ميكن. :)
بعد از مدتي گفتم: يكم حالم گرفتهاست. 2 تا از دوستام، با هم مشكل پيدا كردند. و ... يكم قضيه اونها را تعريف كردم، كه چي شده.
به من گفت: ميدوني رها. من تو قضيه ازدواج به نحو عجيبي به قسمت اعتقاد دارم. يكش خواهر خود من، همه كارهاش انجام شده بود، حتي قرار نامزديش هم گذاشته بودند. كه يك دفعه در عرض 3 روز همه چيز عوض شد. و با يك نفر ديگه ازدواج كرد. من و دادشم، هيچ وقت فكر نميكرديم كه نامزدي خواهرم به هم بخوره. كلي خواهرم را مسخره ميكرديم. هنوز هم نميدونم، چي جوري همه چيز عوض شد. و اون با اين دامادمون ازدواج كرد.
يك مورد ديگه بگم.
تقريبا 10-12 سال پيش پسر خالهام براي 3 ماه اومده بود ايران كه ازدواج بكنه و برگرده آمريكا. اون موقع براي اينكه توي ايران جايي نداشتند، تو تمام مدت اين 3 ماه خانه ما ساكن بودند.
رها باورت نميشه اگر بگم توي اين مدت، پسر خاله و خالهام، بيشتر از 100 جا براي خواستگاري رفتند. اون سال چون كنكور داشتم، دقيقا يادم نيست، چند جا رفتند، ولي يادمه خيلي جا ها براي خواستگاري رفتند. اينجوري بگم كه بعضي از روزها 3-4 جا قرار ميگذاشتند و ميرفتند.
يكسري جاها را اينها خوششون نمياومد.
يكسري ديگه، خوششون نمياومد كه دخترشون رو بفرستند يك كشور غريب.
يكسري هم كه اولش جور ميشد، يكم كه ميرفت جلو، همه چيز به هم ميخورد.
ديگه پسرخالهام نااميد شده بود. يادم نميره، درست يكروز مونده به تاريخ برگشت پسر خالهام. خواهرم اومد و گفت كه با دوستش صحبت ميكرده، يك دفعه صحبت يكي ديگه از دوستاش شده و گفت ميخوايد بريد صحبت كنيد.
اون موقع، براي سفر خارج، بار رو بايد 24 ساعت قبل تحويل فرودگاه ميداديم.
پسرخالهام اولش گفت نميشه. و ... ولي آخرش زنگ زدند و قرار شد كه همون روز برن دختره رو ببينند.
اون شب من درس ميخوندم، تا صبح پسر خالهام خوابش نبرد، بيشتر از 10 دفعه، رفت سراغ يخچال. صبح كه مامان من و مامانش بيدار شدند. پسرخالهام، همون اول صبح رفت پيش مامانش و گفت: مامي، من بايد حتما يك بار ديگه با دختره صحبت كنم.
دوباره زنگ زدند و براي بعد از ظهر قرار گذاشتند كه پسر خالهام بره صحبت كنه. نميدونم چه مشكلي بود كه پسرخالهام، اصلا نميتونست بليطش را كنسل كنه. اگر كنسل ميكرد، ديگه نميتونست به اين زودي برگرده آمريكا.
بدازظهر كه رفتند خانه دختره، تمام برادر و خواهرهاي دختره هم اومده بودند كه پسرخاله من رو ببينند. و در مورد اين قضيه صحبت كنند.
يكي از داداشهاي دختره، يك كارهاي بود. همون روز وقتي صحبت جدي شده. با پسرخالهام رفت فرودگاه و بارش را از فرودگاه تحويل گرفت، و بليط برگشتش هم براي 2 هفته عقب انداخت.
تا 2 هفته بعدش مراسم،نامزدي و ... برگزار شد. و پسر خالهام برگشت آمريكا.
دوستم 1-2 تا داستان ديگه هم برام در مورد قسمت تعريف كرد،اينكه چطور، در لحظهاي كه آدم انتظار نداره همه چيز جور ميشه يا وقتي كه آدم فكر ميكنه همه چيز جور شده. يك دفعه همه چيز به هم ميخوره.
آخرش به من گفت: رها نگرانشون نباش، اونچه را كه قسمتشون باشه، همون ميشه. :)
پنجشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر