جمعه خواب ديدم كه ميرم خونهاشون، و اونجا ازش خداحافظي ميكنم. تا وقتي كه نرفته بودم، خونشون باورم نميشد. ...
يكي از دوستام لطف كرد و من رو همراهي كرد، راستش تنهايي روم نميشد كه برم ديدنش.
2 تايي رفتيم و براي آخرين بار قبل از رفتنش، ديديمش. خيلي خوب بود.
پيش خودم ميگم يكي ديگه از دوستام هم رفت.
قبلاها وقتي براي خداحافظي پيش دوستام ميرفتم، بغض ميكردم. كلي بايد تلاش ميكردم، تا گريهام در نياد. ولي اين دفعه مشكلي پيش نيومد. فكر كنم ديگه دارم عادت ميكنم.
مثل بقيه، يكسري آرزوي خوب براش كردم. و در آخر هم آرزو كردم كه بازم يك روز بتونيم دور هم جمع بشيم و تو كارهاش موفق باشه.
به اون گفتم: كه هيچ وقت ايران رو فراموش نكنه. كارهاش رو جوري انجام بده، كه اگر يك روز، به وجودش احتياج بود، بتونه برگرده.
بعد از خداحافظي موقع برگشتن به دوستم ميگفتم:
فكر ميكنم، كه احساسم نسبت به وطنم كم رنگتر شده.
قبلاها وقتي در موردش فكر ميكردم، تنم شروع به لرزيدن ميكرد. ولي الان وفتي در مورد مشكلاتش فكر ميكنم، مثل اون موقعها دگرگون نميشم. نه كه خيالم نباشه. ولي مثل اون موقعها قلبم درد نميگيره.
شب موقع برگشتن، بعد از كلي فكر، به اين نتيجه رسيدم كه تنها عضوي از من كه هنوز در اون احساس هست، همين قلبم هست. كه هنوز ميطپه. درسته كه ضربانش ضعيفتر شده. ولي هنوز ميطپه.
...
...
تا خونه كه مياومدم كلي فكر از اين جنس اومد سراغم،
شب وقتي وبلاگش خوندم بازم دلم گرفت. مطلب خيلي جالبي بود. كلي كيف كردم.
پ.ن.
پيش خودم ميگم، بايد بازم خودمون رو قوي كنيم. ميدونم كه يك روز وظيفه سنگيني رو به دوش خواهيم كشيد.
اميدوارم كه براي اون روز آماده باشيم. از گذشته عبرت بگيريم و اشتباهات پدرانمون رو نكنيم.
...
چهارشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر