جمعه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۲

دوست خوب
همينجوري روي صندلي نشستم و دارم فكر مي‌كنم.
يك دفعه با خنده روي صندلي جابه‌جا مي‌شم.

مي‌گه: چي شد؟!
مي‌گم: موضوع انشا موضوع امشبم رو پيدا كردم.
مي‌گه: چي؟!
مي‌گم: دوست خوب!

...
همينجور در مورد اتفاقات چند وقت اخير فكر مي‌كردم. همه كسايي كه وارد اين بازي شدند، رو كنار هم گذاشتم و بعد اونها رو به دو دسته تقسيم كردم.
هر كس به نحوي كه در توانش بود همراهي كرد، منتها نوع همراهي ها فرق مي‌كرد.
1 دسته فقط شروع كردند اميد دادن و هل دادن، بدون اينكه به نتيجه كارشون فكر كنند. ...
1 دسته ديگه فقط قصد آروم كردن رو داشتند و همه رو به صبر كردن فرا مي‌خوندند. ...

از اونجا كه برنامه دسته اول، پر از شور و هيجان و برنامه‌هاي اميد بخش بود، برنامه‌هاشون خيلي بيشتر مورد توجه قرار گرفت. اينقدر هل دادند و هل دادند تا طرف رو وارد يك حلقه بسته كردند. حلقه‌اي كه ديگه به اين راحتي راه خروج نداره. همراه‌ها يكم دير به اين نتيجه رسيدند كه اين كارشون فايده نداره و وقتي دست از هل دادن برداشتند كه ديگه دير شده بود.
شتاب اوليه اينقدر زياد بود كه بدون اينكه كسي هل بده. خودش شروع به چرخيدن مي‌كرد. كارها و برنامه‌هايي كه توي اين مدت انجام داده بود، خودش باعث حركت اون به جلو مي‌شد. ...
...
ياد آدمهايي مي‌افتم كه خودشون رو بخواب زدند.
دور بري‌هاشون كتكش هم بزنند، بيدار نمي‌شه، مگر اينكه خودش بخواد.

ياد شعري كه توي يكي از كتابهاي راهنمايي بود مي‌افتم.
...
...

با همه خستگي كه ديروز داشتم، نيم ساعتي با هاش صحبت كردم. براش عجيب بود كه چرا من اينجوري برق از 3 فاز كله‌ام پريده.
خيلي بر اين نكته تاكيد داشت كه تغييري نكرده و ...
كلي با هم صحبت كرديم. از همون اول كه صحبتمون شروع شد، به نظرم رسيد كه تغيير كرده. منتها 1 روز فكر كردم تا به اين نتيجه رسيدم كه چه تغييري رو در اون ديدم.
نوري كه تو چشماش بود، عوض شده بود. هنوز نمي‌دونم كه معني و مفهومش چي هست. ولي به زودي مي‌فهمم. :)
به نظرم او تغيير كرده :)

ديشب بعد از مدت‌ها، اومدي تو خوابم. خيلي خوشحال بودي و مي‌خنديدي
با يكي،‌2 تا از بچه‌ها رفته بوديم سينما، تو بغل دست من نشسته بودي.
... :)

هیچ نظری موجود نیست: