بازم كوه
امروز بعد از مدتها خودم پا شدم و تنهايي رفتم دركه. (بماند كه ديشب ساعت 4 خوابيدم و صبح ساعت 7 بلند شدم.) قصدم اين بود كه چند نفر از دوستان قديمم را ببينم، ولي خب چون بايد دادشم را ميبردم دم حوزه امتحاني، به قرار اونها نرسيدم.
شايد 10 سالي بود كه اينجوري دركه نرفته بودم.
توي كوه ياد خيلي سالهاي قبل افتادم، ياد اون موقع كه فقط 4 سالم بود. يادمه يك دفعه با دوستهاي پدرم همهگي راه افتاديم رفتيم دركه. دوستهاي پدرم بودند با بچهها شون كه اونها همه، تقريبا هم سال من بودند، و فقط يكي از اونها 4-5 سالي از بقيه ما بزرگتر بود. يادمه وسط راه، همه بر بچه خسته شده بودند، و نق ميزدند. قرار شد كه همه پيش اون پسره كه 4- 5 سال از ما بزرگتر بود، بمونيم و بقيه برند بالا و زود برگردند. من دوست داشتم برم بالا، هر چي گفتم، كه من هم ميخوام بيام قبول نكردند. اين بود كه آدم بزرگها راه افتادند، و رفتند بالا، و ما را پيش اون پسره تنها گذاشتند.
اولش يكم اين پا، اون پا كردم. حوصلهام حسابي سر رفته بود. دوست داشتم كه مثل بقيه آدم بزرگها برم بالا، اين بود كه در يك فرصت مناسب از دست اون پسره كه مواظب ما بود كه گم نشيم فرار كردم. و تنهايي راه افتادم به سمت بالا.
اون پسره اولش، يكم دنبال من دويد، ولي ديد اگر دنبال من بياد، ممكنه بقيه بچه ها (كه حدود 4-5 نفر بودند) پخش بشند، براي همين دنبال من نيامد.
جاتون خالي، حدود 30-45 دقيقه تنهايي توي كوه براي خودم گشتم. تا بالاخره، بابام و دوستاش من را وسط راه پيدا كردند. ...
امروز بعد از مدتها، كلي توي كوه دويدم. ديگه داشت يادم ميرفت كه چطور از روي تخته سنگها، بالا و پايين ميپريدم.
تقريبا نگذاشتم هيچكس از من تندتر راه بره.
با اينكه توي راه كلي فكرم مشغول بود، ولي در جمع به من خوش گذشت.
پ.ن.
1- موقع برگشت، كوه قيامت بود. خيلي شلوغ شده بود.
2- نزديك ماشين كه رسيدم، يك پسره را ديدم كه سوار پرايد بود و به يك دختره گير داده بود. دختره نميخواست سوار بشه، ولي پسره پر رو ول كن نبود. ميخواستم برم دختره را سوار كنم تا يك جايي برسونم. ولي آخرش بيخيال شدم. پيش خودم گفتم: آيا درسته كه من توي اين كار دخالت كنم. خوشبختانه تا ماشينم را روشن كردم و از پارك در اومدم و دوباره به اونها رسيدم، پسره دست از سر دختره برداشت. (تصميم داشتم يك بوق حسابي براي پسره بزنم، چون اون راه باريك را به طور كامل بند آورده بود.)
جمعه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر