دوشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۲

جمعه بعد از ظهر رفتم ختم زن عموي پدرم.
ختم جالبي بود. تقريبا هيچ كس را نمي‌شناختم.
بعد از ختم همه جمع شده بودند و با هم حال و احوال مي‌كردند. مي‌آمدند پهلوي هم، و مي‌گفتند: فلاني؟! من را يادت مي‌آد؟!
و از خاطرات 25-30 سال قبل مي‌گفتند.
يك اون وسط پيشنهاد داد كه يك سالن بگيرند و همه را دعوت كنند اونجا جمع بشند، تا يك تجديد خاطره‌اي بشه.
يك خانمي اومد پيش عموم و گفت: سلام، من را مي‌شناسي. عموم يكم فكر كرد و گفت: شما فلاني نيستي؟! طرفم گفت چرا. عموم گفت خيلي عوض شدي. وبعد عموم فكر گفت: من شما را 35 ساله نديدم.
تو راه برگشت. از بابام پرسيدم: چي شده كه ارتباط شما با پسر عموها و ... اينقدر كم شد.
بابام گفت: پدرمون و عمو‌هامون، با اختلاف خيلي كمي فوت كردند. بعد از مرگ اونها يواش يواش ارتباط ما ها كم رنگ شد. و ديگه هم ديگه را نديديم.
توي راه برگشت، به اين فكر مي‌كردم كه آيا ممكنه براي ما هم همچين اتفاقي بيافته.

پ.ن.
يكي از آرزوهاي من اينه كه يك روز، ‌توان اين را پيدا كنم كه همه فاميلمون را كنار هم جمع كنم.

هیچ نظری موجود نیست: